عمو جان
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : آقا غفار، علی

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1385

زبان اثر : فارسی

عمو جان

‏عجله کن مریم جان! الآن اذان را می گویند. این را مادر گفت و‏‎ ‎‏مشغول باز کردن گره بقچه ای شد. وسایلمان هنوز به هم ریخته بود. چند‏‎ ‎‏ تا بقچه کنار ایوان روی هم چیده شده بود. هنوز خسته بودم، حسابی؛ مادرم‏‎ ‎‏بیشتر از من.‏

‏گفتم: چادر سفیدم را ... ‏

‏مادرم حرفم را قطع کرد و گفت: چقدر یک دنده ای دختر! بالاخره‏‎ ‎‏بقچه اش را پیدا کردم. الآن درش می آورم، تو زودتر وضو بگیر. ‏

‏بعد گفت: چقدر گره این بقچه سفت است! ‏

‏رفتم لب حوض. بسم الله گفتم و اولین مشت آب را به صورتم ریختم. ‏‎ ‎‏خنکی آب، حالم را جا آورد. سرخی غروب، کم کم دامنش را از روی حیاط‏‎ ‎‏و حوض جمع می کرد و به جایش نور چراغ زنبوری بالای ایوان، روی امواج‏‎ ‎‏ریز آب حوض می افتاد و می شکست و خرد می شد. صدای اذان از دور‏‎ ‎‏دستها به گوش می رسید. ‏

‏ «الله اکبر؛ الله اکبر» ‏

‏دستهایم را شستم. از بالای آرنج تا نوک انگشتان. دیگر وضو گرفتن را‏‎ ‎


‏یاد گرفته بودم؛ کاملِ کامل. ‏

‏- بیا، اینهم چادر سفید، حالا نمی شد این چادر را فردا سرت کنی؟ توی‏‎ ‎‏این همه کار، تو هم وقت گیر آوردی ها! ‏

‏مادر، این را که گفت، چادر سفیدم را روی بند رخت انداخت. مقنعه ام را‏‎ ‎‏از روی لبۀ نردۀ ایوان برداشتم و گفتم: خوب؛ من چکار کنم. بابا گفت. به‏‎ ‎‏خود شما هم گفت. ‏

‏- بله، می دانم که بابایت گفت. ولی آن موقع در خانه خودمان بودیم. ‏‎ ‎‏اصلاً آن موقع قرار نبود بیاییم تهران. ‏

‏مقنعه ام را مرتب کردم و چادر سفیدم را برداشتم و روی سرم انداختم. ‏‎ ‎‏چقدر آن چادر را دوست داشتم. مثل ابریشم نرم بود و مثل پر سبک! همیشه‏‎ ‎‏آرزوی آن لحظه را داشتم. زیر لب گفتم: چادر قشنگم! هیچ وقت کثیف‏‎ ‎‏نشو! ‏

‏- با خودت حرف می زنی؟ عجله کن دختر! ‏

‏صدای اذان، یک بار دیگر گوشم را نوازش داد. ‏

‏ «اشهد ان لا اله الا الله»... ‏

‏معنی اش خیلی سریع از ذهنم گذشت: غیر از الله، هیچ خدایی شایسته‏‎ ‎‏پرستش نیست.» چادرم را مرتب کردم. رویم را گرفتم. مادرم نگاهم کرد. ‏‎ ‎‏لبخند زد. پیشانی ام را بوسید. انگار خستگی از تنش در رفته بود. ‏

‏گفت: ماشاءالله، دیگر برای خودت خانمی شده ای ها! ‏

‏راه افتادیم. پشت در که رسیدیم، مادرم آهسته گفت: یادت باشد‏‎ ‎‏پدرت چه سفارشی کرد. اصلاً به مامورها نگاه نکن. به آنها که رسیدیم، ‏‎ ‎‏سرمان را می اندازیم پایین و رد می شویم؛ فهمیدی؟ ‏

‏گفتم: بله و از در خارج شدیم. ‏


‏ «اشهد ان محمداً رسول الله» ‏

‏مادرم در را بست. مثل وقتی که اذان و اقامه را به من یاد می داد، زیر لب‏‎ ‎‏صلوات فرستاد و پرسید: یعنی؟ ‏

‏- یعنی: «شهادت می دهم که محمد - که سلام خدا بر او و خاندانش باد‏‎ ‎‏- فرستاده خداست.» راه افتادیم. از دیوار فاصله می گرفتم. مراقب بودم. دلم‏‎ ‎‏نمی خواست چادر قشنگم کثیف شود. سوغاتی بود؛ سوغات مکه، پدرم‏‎ ‎‏برایم آورده بود. ‏

‏ «اشهدان عَلیّاً ولی الله» ‏

‏ «شهادت می دهم که حضرت علی - که سلام بر او باد - ولی خداست.» ‏‎ ‎‏به سرکوچه رسیدیم. کوچه ای که بوی غمگین غروب را می داد. نسیمی‏‎ ‎‏وزید و زیر چادرم دوید. انگار بال درآورده بودم. ‏

‏مادر، بازویم را گرفت و زیرلب گفت: مواظب باش! مامورها! ‏

‏نگاهشان کردم، دو نفر بودند. دو طرف کوچه ایستاده بودند. دلهره افتاده‏‎ ‎‏بود به جانم. با خودم می گفتم: اگر ما را کتک بزنند چه؟ نکند چادر قشنگم‏‎ ‎‏را پاره کنند! نزدیکتر که شدیم، یکی از آنها به طرف دیگری رفت. فکر کردم‏‎ ‎‏می خواهند دو نفری ما را کتک بزنند! ‏

‏ «حی علی الصّلوة» ‏

‏ «به شتاب به سوی نماز» ‏

‏قدمهایمان را سریعتر کردیم. چشم از مامورها برنمی داشتم. انگار‏‎ ‎‏حواسشان به ما نبود. ‏

‏اوّلی چوب کبریتی را آتش زد و دومی. سیگارش را با آن روشن کرد. زیر‏‎ ‎‏نور کبریت، صورت زشت و سیبیلهای کلفتش را دیدم. ‏

‏از سرکوچه پیچیدیم و رفتیم. ‏


‏ماه، آرام آرام پرنورتر می شد. از پنجره خانه ها، نور کم جانی به کوچه‏‎ ‎‏می ریخت. ‏

‏از مامورها که فاصله گرفتیم، مادر گفت: خدا لعنتشان کند دین و ایمان‏‎ ‎‏که ندارند! ‏

‏ - ‏‏«حی علی الفلاح» «بشتاب برای رستگاری» ‏

‏پرسیدم: مادر، این مامورها را کی فرستاده؟ ‏

‏- شاه‏

‏- چرا؟ ‏

‏- چون از عمویت می ترسند. برای همین هم او را به قیطریه فرستاده اند که‏‎ ‎‏دور افتاده است. ‏

‏مامورها را هم گذاشته اند که مردم دور عمویت جمع نشوند. ‏

‏گفتم: این را که می دانم. ‏

‏- می دانی؟ کی گفت؟ ‏

‏- بابا! ‏

‏- بابا؟ ‏

‏- بله! ‏

‏- به تو گفت؟ ‏

‏- نه! به شما گفت. ‏

‏- ولی من که به تو حرفی نزده ام! ‏

‏ «حی علی خیرالعمل» ‏

‏ «بشتاب برای بهترین کار» ‏

‏گفتم: راستش! آن شب که بابا داشت به شما می گفت که باید مدتی از‏‎ ‎‏اراک به تهران برویم، من شنیدم! ‏


‏- مگر خواب نبودی؟ ‏

‏- نه! یعنی بودم، ولی خواب خواب نبودم! ‏

‏به سرخیابان رسیدیم، سربالایی بود. باید عجله می کردیم. من که دلم‏‎ ‎‏می خواست بدوم. ‏

‏مادرم گفت: خوب! تو که می دانستی چرا پرسیدی؟ ‏

‏- آخر بابا نگفت چرا، فقط گفت که عموجان را قیطریه برده اند. ‏

‏ «الله اکبر؛ الله اکبر» ‏

‏دو نفر مامور از کنارمان رد شدند. ‏

‏اولی گفت: آخیش! بالاخره راحت شدیم، دیگر امشب می توانیم راحت‏‎ ‎‏بخوابیم.  ‏

‏دومی گفت: خیال کردی! حالا حالاها باید نگهبانی بدهیم. فردا پس‏‎ ‎‏فردا، می ریزند اینجا. ‏

‏ «لا اله الا الله» ‏

‏مادرم گفت: عجله کن! اذان تمام شد. ‏

‏- هنوز اقامه مانده. ‏

‏- حواست کجاست؟ صدای اذان که از خانه عموجان نمی آید؛ صدا‏‎ ‎‏خیلی دور است. الآن حتماً عموجان نماز را شروع کرده. اوّل وقت، مثل‏‎ ‎‏همیشه. ‏

‏قدمهایمان را تندتر برداشتیم. سربالایی خیابان، نفسمان را بریده بود. باد‏‎ ‎‏چادرم را به بازی گرفته بود. گوشه و کنارش را جمع کردم. ‏

‏گفتم: اگر به جماعت نرسیدیم چی؟ ‏

‏- ان شاء الله می رسیم؛ اگر مامورها اجازه ندادند، خوب، خودمان‏‎ ‎‏می خوانیم! ‏


‏- نه! باید حتماً جماعت بخوانیم. بابا دلش می خواهد که من اولین نماز‏‎ ‎‏جماعتم را با این چادر و پشت سر عمو جان بخوانم. ‏

‏- ان شاء الله می رسیم، توکل بر خدا. ‏

‏تا خانه عموجان چند متر بیشتر نمانده بود. لای در هم باز بود. کنار‏‎ ‎‏دیوار، ماموری به دیوار تکیه داده و سرش را به آجرها چسبانده بود. ‏

‏مادرم آهسته گفت: سرت را پایین بیانداز. نگاهش نکن. ‏

‏به آرامی از مقابلش رد شدیم. چرت می زد؛ انگار خواب بود. ‏

‏آرام آرام به در نزدیک شدیم. در یک قدمی در صدای مکبّر را شنیدیم. ‏

‏ «سبحان الله» ‏

‏مادر گفت: وای! نماز شروع شده. ‏

‏کنار حوض کوچک، روی یک تکه فرش، چند زن و مرد به نماز ایستاده‏‎ ‎‏بودند. خانوادۀ عموجان بودند. ‏

‏ «الله  اکبر، سبحان الله.» ‏

‏عموجان را دیدم. گوشه عمامۀ سیاهش را باز کرده و روی شانه اش‏‎ ‎‏انداخته بود. به سجده رفت. دیگران هم بعد از او. ‏

‏مادر، مهر و جانمازم را داد. تعجب می کردم که چرا مادرم عجله ندارد. ‏

‏من معطل نکردم. با آرزویم فاصله زیادی نداشتم. ‏

‏رفتم پشت سر خانمها، مهر و جانمازم را روی فرش گذاشتم. ‏

‏ «الله اکبر؛ سبحان الله» ‏

‏سجده دوم، نسیمی وزید و صورتم را نوازش داد. چه آرامش و سکوت‏‎ ‎‏دلچسبی در آن حیاط کوچک موج می زد. ایستادم. نیّت کردم. مادرم هنوز، ‏‎ ‎‏با حوصله، داشت جانمازش را پهن می کرد. ‏

‏گفتم: «الله اکبر»؛ بعد نشستم و به سجده رفتم. ‏


‏مادرم خیلی آرام گفت: صبر کن؛ اینطوری نمی شود؛ نمازت باطل است! ‏‎ ‎‏حرفی نزدم. جوابش را ندادم. نباید نمازم را می شکستم. ‏

‏ «الله اکبر» ‏

‏عموجان بلند شد؛ بقیه هم؛ من هم. اما مادرم هنوز ایستاده بود. باز‏‎ ‎‏آهسته در گوشم گفت: ‏

‏دختر! نمازت قبول نیست، اینطوری باطل است! ‏

‏باز هیچی نگفتم. مادرم انگار خسته شد! چادرش را روی صورتش کشید‏‎ ‎‏و دستانش را آرام تا کنار گوشهایش بالا برد و آهسته گفت: «الله اکبر» ‏‎ ‎‏با صدای مکبّر، قنوت گرفتم. نور مهتاب، کف دستم را روشن کرد و یک‏‎ ‎‏قنوت نور در مقابل صورتم قرار گرفت. نسیم، آرام آرام گوشۀ چادرم را بازی‏‎ ‎‏می داد. ‏

‏ «الله اکبر؛ سبحان الله» ‏

‏به رکوع رفتم: «سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله»‏‏ ‏

‏بعد، سجدۀ اوّل و دوّم: «سبحان ربی الاعلی و بحمده.» ‏

‏تشهد را خواندم. مادرم نیم خیز شده بود. ‏

‏صدایی از کوچه توی حیاط پیچید: مگر نگفتم تجمع نکنند! ‏

‏- کسی تجمع نکرده قربان؛ خانوادۀ خودشان هستند. ‏

‏پس این چیست؟ چرا نماز جماعت می خوانند؟ مگر نماز جماعت‏‎ ‎‏تجمع نیست؟ ‏

‏ - «قربان! باید می گفتم که نخوانند؟ مگر می شود قربان!» ‏

‏- بی عرضه های ترسو! ‏

‏بلند شدم. باید تسبیحات اربعه را می خواندم که خواندم: ‏

‏ «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر؛ سبحان الله»... ‏


‏با داد و فریاد مامورها، ترس به جانم افتاده بود. من و مادرم از بقیه به در‏‎ ‎‏نزدیکتر بودیم. ‏

‏می ترسیدم بریزند و کتکمان بزنند... نگران چادرم بودم! ‏

‏نشستم و تشهد را خواندم. مادرم بلند شد. ‏

‏صدای آرام عموجان، مرا هم آرام می کرد: ‏

‏ «السلام علینا و علی عبادالله الصالحین ...» ‏

‏چشمانم را بستم. معنی جمله از مقابل چشمانم رژه رفت: سلام بر ما و‏‎ ‎‏بندگان خوب و صالح خداوند. ‏

‏نماز تمام شد؛ مادرم هنوز ایستاده بود. بعد، نشست و نمازش را تمام‏‎ ‎‏کرد. به سجده رفت و مهر را بوسید و نشست و به من گفت: چرا اینقدر یک‏‎ ‎‏دنده ای مریم! نمازت قبول نیست! نمی توانی همینطوری یکمرتبه وقتی‏‎ ‎‏الله اکبر گفتی به سجده بروی. هر قدر هم گفتم، گوش نکردی. ‏

‏ناراحت شدم. بغض کردم حتی گفتم: نخیر! خیلی هم قبول است! ‏

‏زن عمو برگشت و با مادرم سلام و علیک کرد. خانمهای دیگر هم‏‎ ‎‏همینطور. «زن عمو گفت: خوش آمدید! ‏

‏دختر عمو گفت: چی شده مریم جان؟ اشتباه کردی؟ ‏

‏نه! ‏

‏مادرم گفت: بله! اما یک دنده است و قبول نمی کند. می گویم نمازش‏‎ ‎‏باطل است و قبول نیست. ‏

‏- نه! قبول است. عموجان قبول می کند. ‏

‏- خوب! قبول نکن. بچه که نیستی. خودت باید روز قیامت جواب‏‎ ‎‏بدهی. تازه، نمازت را باید خدا قبول کند، نه عموجان. ‏

‏اشکم راه افتاد. دیگر اختیار اشکم دست خودم نبود. گفتم: چرا قبول‏‎ ‎

‏نیست! اصلاً کی گفته که قبول نیست، خیلی هم قبول است، باطل نیست! ‏‎ ‎‏زن عمو گفت: خوب، گریه نکن! عیبی ندارد؛ ان شاءالله وقتی نماز برایت‏‎ ‎‏واجب شد، همۀ این چیزها را یاد می گیری. ‏

‏مادرم گفت: تکلیف شده ماشاءالله! ‏

‏- راست می گویی؟ کی؟ ماشاءالله؛ ماشاءالله. ‏

‏- چند روز است که نُه سالش تمام شده، قبل از اینکه خدمت شما‏‎ ‎‏بیاییم. ولی خوب، این اولین نماز جماعت بعد از تکلیف شدنش است. ‏‎ ‎‏حاج آقا دلش می خواست که مریم وقتی تکلیف شد، اولین نماز جماعتش‏‎ ‎‏را با این چادر و پشت سر عمویش بخواند. ولی حالا که این نمازش باطل‏‎ ‎‏است. ‏

‏با گریه گفتم: نخیر، کامل است. کاملِ کامل، اصلاً هم باطل نیست. ‏

‏زن عمو، خندید و گفت: خوب بروید و از آقا بپرسید. ‏

‏مادرم پرسید: حالا؟ بین دو نماز! ‏

‏-‏ ‏بله، چه اشکالی دارد؟ مساله است دیگر؛ بالاخره مریم جان باید این‏‎ ‎‏مسائل  را یاد بگیرد. ‏

‏گفتم: زن عمو راست می گوید. برویم؛ برویم از عموجان بپرسیم. بلند‏‎ ‎‏ شدم. مادرم هم بلند شد. من و او هر دو چادرهایمان را مرتب کردیم و از‏‎ ‎‏ کنار فرش به طرف عموجان رفتیم. داشت ذکر می گفت و دانه های تسبیح را‏‎ ‎‏از لای انگشتانش، دانه دانه رد می کرد. ‏

‏کنارش نشستم، سلام کردم. سر بلند کرد و با دیدن من لبخند زد؛ خنده اش‏‎ ‎‏ بغضم را فراری داد. جواب سلامم را داد و به سرم دست کشید. دستش را‏‎ ‎‏گرفتم. چقدر گرم بود. بوسیدمش، بوی یاس می داد. مادرم هم سلام کرد. ‏‎ ‎‏گفتم: عموجان! عموجان! ‏


‏مادرم گوشه چادرم را کشید؛ یعنی آرام باشم! بعد، به آرامی مساله را‏‎ ‎‏گفت. ‏

‏گفتم: شما بگویید عموجان، نماز من درست نیست. شما نماز مرا قبول‏‎ ‎‏نمی کنید؟ ‏

‏خندید. دلم نمی خواست چشم از صورتش بردارم. چقدر صورتش‏‎ ‎‏نورانی بود. تسبیحش را کنار مهر گذاشت. سجده کرد. نشست. دوباره به‏‎ ‎‏سرم دست کشید. دستم را گرفت نوازش کرد. بعد، آرام آرام مساله را برایم‏‎ ‎‏گفت. حرفهایش به دلم نشست. باز هم شرح داد. فهمیدم که باید قبل از‏‎ ‎‏رکوع، نماز جماعت را شروع کنم. برایم گفت که خدا باید نماز آدم را قبول‏‎ ‎‏کند نه بندگان خدا. ‏

‏چقدر عموجان آرام بود. هیچ عجله ای نداشت. دستم را دائم نوازش‏‎ ‎‏می کرد. مادرم ساکت نشسته بود و حرفی نمی زد. ‏

‏جواب عموجان را دادم و گفتم: بله! متوجه شدم؛ خوبِ خوب! ‏

‏از کنار صورت عموجان، به چند نفری که در صف جماعت نشسته‏‎ ‎‏بودند، نگاه کردم. همه داشتند به من نگاه می کردند. منتظر شروع نماز عشا‏‎ ‎‏بودند! نگاهم را چرخاندم و چشمم به در خانه افتاد. دو سه تا مامور زل زده‏‎ ‎‏بودند به ما! ‏

‏مادرم، آرام در گوشم گفت: بلند شو دیگر! همه منتظرند؛ عموجان را‏‎ ‎‏اذیت نکن! ‏

‏عموجان نگاهم کرد. یکبار، آنچه را گفته بود، برایش گفتم، هر وقت‏‎ ‎‏اشتباه می کردم، آرام آرام برایم شرح می داد. آنقدر شمرده می گفت که‏‎ ‎‏تک تک حرفهایش را حفظ کردم. انگار کسی، همه آن حرفها را برای همیشه‏‎ ‎‏در دل من ثبت کرده است. ‏


‏دست عموجان را بوسیدم. آرام، با انگشتش باقیمانده اشک گوشه چشمم‏‎ ‎‏را پاک کرد. بلند شدم. مادرم هم تشکر کرد و رفتیم آخر صف جماعت. ‏‎ ‎‏عموجان بلند شد و اقامه گفت. آرامشی که در صدایش موج می زد، مرا هم‏‎ ‎‏آرام می کرد. ‏

‏هنوز از کوچه، صدای مامورها می آمد. ‏

‏یکی گفت: توی این خانه، بچۀ اینقدری نبود. این از کجا آمده؟ ‏

‏بی عرضه ها! ‏

‏پوستتان را می کنم؛ می دهم ناخنهایتان را بکشند. ‏

‏دیگر از صدایش نمی ترسیدم. دلهره از وجودم پریده بود. ‏

‏پیرمرد مکبّر گفت: «الله اکبر؛ تکبیرةالاحرام؛ نماز عشا.» ‏

‏مادرم گفت: مریم جان! وقتی سه رکعت نماز مغرب را با جماعت‏‎ ‎‏خواندی، بعد بلند شو و با آخرین رکعت نماز عموجان، نماز عشا را شروع‏‎ ‎‏کن؛ یاد گرفته ای دیگر! ‏

‏بله، خوبِ خوب یاد گرفته ام. ‏

‏ «الله اکبر» ‏

‏چادرم را روی صورتم کشیدم. چشمانم را بستم. نسیم ملایمی که‏‎ ‎‏می وزید، با لبۀ چادرم، صورتم را نوازش می کرد. می خواستم نیت کنم و‏‎ ‎‏الله اکبر بگویم. امّا باز صدای مامور به حیاط هجوم آورد. ‏

‏فریاد می زد: من باید بفهمم این بچه از کجا آمده؟ باید بفهمم چه کسی‏‎ ‎‏است؟ ‏

‏تنها بوده، تنها نبوده؟ چطوری آمده، با کی آمده؟ ‏

‏دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم: اینکه نماز می خواند و امام جماعت‏‎ ‎‏است، عموجان من است؛ من، برادرزاده آیت الله خمینی هستم... ‏

‏سه رکعت نماز مغرب... «الله اکبر»‏      ‏ ‏