دور و نزدیک
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : آقا غفار، علی

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1385

زبان اثر : فارسی

دور و نزدیک

‏حالا من مانده ام و تو، تنهای تنها، می دانی؟ انگار بعضی وقتها‏‎ ‎‏سرماخوردگی بد چیزی نیست ها! خوبیش این است که مثل امروز، همه راه‏‎ ‎‏می افتند و می آیند پیش تو؛ آن وقت، مجبور می شوند مرا با خود نبرند. حالا‏‎ ‎‏آنها آمده اند پیش تو؛ امّا من هم پیش تو هستم! خیلی خوب است، نه؟ فکر‏‎ ‎‏می کنم آنها، حالا حالاها توی راه باشند. چه می دانم، نیم ساعت، سه ربع، ‏‎ ‎‏شاید هم یک ساعت دیگر به تو برسند. خوش به حال خودم. چند قدم آمدم‏‎ ‎‏و بهت رسیدم. خیلی خوبه که اینقدر به هم نزدیکیم. ‏

‏راستش، خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده بود. وقتی همه راه افتادند و به‏‎ ‎‏من گفتند که باید در خانه بمانم. اوّلش خیلی دلم شکست، ولی حرفی‏‎ ‎‏نزدم. چون به فکرم رسید که من هم می توانم پیش تو بیایم. می توانیم باز با‏‎ ‎‏هم تنها شویم؛ تنهای تنها. مثل آن سالها، ده - دوازده سال پیش را می گویم. ‏‎ ‎‏پنج ساله بودم. یادت که هست؟ مگر نه؟ بگو! بگو دیگر! صدایت را‏‎ ‎‏می شنوم؛ خیلی خوب. یعنی از نگاهت می فهمم. باور کن صدایت را‏‎ ‎‏همیشه می شنوم. مثل آن وقتها، داخل همین اتاق بود. تو هم روی همین‏‎ ‎‏صندلی نشسته بودی. وقتی مثل همیشه، پاورچین پاورچین آمدم، داشتی‏‎ ‎‏قرآن می خواندی. می دانی؟ حالا هم که به قول مادرم دیگر برای خودم مردی‏‎ ‎


‏شده ام، هنوز هم نفهمیده ام که آن روزها، وقتی آرام آرام به طرفت می آمدم، از‏‎ ‎‏کجا و چه جوری می فهمیدی که من سراغت آمده ام! همیشه - مثل آن روز -‏‎ ‎‏قبل از اینکه دستم را دور گردنت بیندازم، قرآن را می بستی و می بوسیدی و‏‎ ‎‏می گذاشتی روی این میز کوچک کنار صندلی. بعد، عینکت را، همین عینک‏‎ ‎‏قاب مشکی ات را برمی داشتی و کنار قرآن می گذاشتی و آن وقت همین‏‎ ‎‏ عرق چین سفید روی سرت را جا به جا می کردی. انگار آماده می شدی! ‏‎ ‎‏همین وقتها بود که یکهو، دستم را می انداختم دور گردنت و صورتت را‏‎ ‎‏می بوسیدم. آنقدر محکم، که صدایش توی همه اتاق می پیچید! ‏

‏آن وقت، تو با آن دستان گرمت، پشت دستم را نوازش می کردی و من هم‏‎ ‎‏می آمدم و کنارت می نشستم. بعد، دستم را می آوردم به طرف جیب‏‎ ‎‏جلیقه ات، خودت می دانستی که ساعت زنجیردارت را چقدر دوست دارم. ‏‎ ‎‏ساعت را از جیب جلیقه ات درمی آوردی و آرام به دستم می دادی. من هم‏‎ ‎‏ساعت را به گوشم می چسباندم و به صدای تیک تاکش گوش می دادم. باور‏‎ ‎‏کن! همین حالا هم صدایش در گوشم هست. هم صدای آن را الآن‏‎ ‎‏می شنوم، هم گرمای دست تو را روی سرم احساس می کنم. ‏

‏یادت که هست، وقتی ساعت را به تو پس می دادم، با هم می رفتیم توی‏‎ ‎‏حیاط و من دستم را می دادم به دستت و با هم قدم می زدیم، کنار همین‏‎ ‎‏باغچه که الآن پر از گلهای یاس است. احساس می کنی؟ حتی حالا هم‏‎ ‎‏توی اتاق پر از بوی یاس است، از بوی خوب خودت؛ از بوی پیراهن و‏‎ ‎‏جانمازت. ‏

‏چه می گویی با چشمهایت؟ آن روز؟ بله، خوب هم یادم هست! مگر از‏‎ ‎‏یادم می رود؟ روزی که من و تو جاهایمان را عوض کردیم. عجب روزی بود! ‏‎ ‎‏من، ساعت و عینکت را برداشتم. گفتی: «این عینک برای چشمهای تو‏‎ ‎


‏نیست علی جان. چشمهایت را اذیت می کند؛ صورتت مثل برگ گل است، ‏‎ ‎‏شاید زنجیر ساعت، صورتت را اذیت کند.» ‏

‏و من، حالا می فهمم که صورت خودت از برگ گل هم لطیفتر بود. ‏

‏آن روز بالاخره راضی شدی که با من بازی کنی. گفتم: «من می شوم‏‎ ‎‏پدربزرگ، تو هم بشو علی!» ‏

‏گفتی: «قبول».‏

‏گفتم: «پدربزرگ که نباید جای علی بنشیند!» ‏

‏تو هم روی صندلی جا به جا شدی و من کنارت نشستم. باز دستم را به‏‎ ‎‏طرف عینک و ساعتت دراز کردم و گفتم: «پدربزرگ که بدون ساعت و‏‎ ‎‏عینک نمی شود!» ‏

‏خندیدی! خوب یادم هست، صورتت مثل گل وا شد. مثل حالا! ‏

‏گفتی: «باشد. تو برنده شدی!» ‏

‏آن وقت، ساعت و عینکت را به دستم دادی. بعد، من مثل خودت. مثل‏‎ ‎‏همه پدربزرگها، صورتت را نوازش کردم. ‏

‏باور کن پدربزرگ، باور کن! خیلی دلم می خواهد الآن هم صورتت را‏‎ ‎‏نوازش کنم. مثل آن روزها. مثل هر شب توی خواب. ‏

‏پدربزرگ! اجازه می دهی صورتت را ببوسم. نه! نگو، از روی شیشه‏‎ ‎‏نمی توانی! می توانم. ‏

‏خیلی هم خوب. باور کن حسابی لذّت می برم. اجازه می دهی؟... خیلی‏‎ ‎‏ممنونم پدربزرگ. دیدی چقدر خوب بوسیدمت! باز هم صدایش توی همۀ‏‎ ‎‏اتاق پیچید! چقدر حالم جا آمد! بیا، بیا دستت را روی پیشانی ام بگذار. ‏‎ ‎‏ببین! دیگر تب ندارم. دیدی؟ حالم خیلی بهتر شده، مگر نه؟ ‏

‏ببینم، الان ساعت چند است؟ حتماً تا حالا، پدر و مادرم و بقیه هم‏‎ ‎


‏رسیده اند پیش تو. راستش... دلم می خواهد من هم با آنها باشم و دسته‏‎ ‎‏جمعی به دیدنت بیاییم. امّا از اینجا تا پیش تو خیلی دور است... الآن‏‎ ‎‏نزدیک تو هستم؛ امّا... امّا باید بیایم... باید من هم راه بیفتم... باور کن‏‎ ‎‏دیگر نمی توانم اینجا بنشینم... می دانم! اینجا می توانم خیلی راحت تو را‏‎ ‎‏بغل کنم، امّا آنجا هم خیلی خوب است... پر از رفت و آمد است... زن، ‏‎ ‎‏مرد، جوان، بچه، همه دورت جمع می شوند... آنجا پر از نور و بوی گلاب‏‎ ‎‏است... پر از صدای قرآن  و دعاست. ‏

‏باید بیایم پدربزرگ... باور کن حالم خیلی خوب است. نگران نباش! ‏‎ ‎‏حالم بدتر نمی شود. مطمئن باش که می توانم... بچه که نیستم... پانزده‏‎ ‎‏ساله ام... راستی! یک فکری پدربزرگ! یک دقیقه صبر کن، الآن برمی گردم، ‏‎ ‎‏زودِ زود. ‏

‏حالا آمدم. نگاه کن! این قلکم است. الآن از تویش پول درمی آورم. ‏‎ ‎‏لباس گرم هم پوشیده ام. از پیش تو که راه بیفتم، می روم سر خیابان. یک‏‎ ‎‏تاکسی کرایه می کنم تا یکراست مرا بیاورد پیش تو. ‏

‏خوب پدربزرگ، اجازه بده یک دفعۀ دیگر، قاب عکست را بغل کنم و از‏‎ ‎‏روی شیشه، صورت قشنگ و مهربانت را ببوسم... نگران نباش. گُم‏‎ ‎‏نمی شوم. نشانی تو را همه بلدند. به راننده تاکسی می گویم که می خواهم‏‎ ‎‏بیایم پیش تو... مگر کسی هست که حرم امام خمینی را بلد نباشد؟ ‏

‏زود به تو می رسم. فعلاً خداحافظ. خیلی دوستت دارم پدربزرگ! ‏


‏برای آفرینش داستانهای این کتاب، از خاطره این عزیزان استفاده شده است: ‏‎ ‎‏ نعیمه اشراقی (اتاق رو به قبله) ‏

‏ فریده مصطفوی (خانۀ گُل) ‏

‏ مریم پسندیده (عموجان) ‏

‏ حاج غلامرضا اکبری (نسیم و قاصدک) ‏

‏ حجت الاسلام محمد علی انصاری(سایه شمشاد) ‏

‏ فاطمه طباطبایی (دور و نزدیک) ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎