گر به سوی کوچهی دلدار، راهی باز گرددگر که بخت خفتهام با من دمی همساز گرددگر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست یابدگر دل افسرده، با آن سرو قد همراز ...
باد بهار، مژدهی دیدار یار دادشاید که جان به مقدم باد بهار دادبلبل به شاخ سرو، در آوازِ دلفریب[1]بر دل نوید سرو قد گلعِذار دادساقی، به جام باده، در آن عشوه و دلالآرامشی ...
ماییم و یکی خرقهی تزویر و دگر هیچدر دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ[1]خودبینی و، خودخواهی و، خودکامگی نفسجان را چو روان، کرده زمینگیر و دگر هیچدر بارگه دوست، ...
غم دل با که بگویم که مرا یاری نیستجز تو ای روحِ روان! هیچ مددکاری نیستغم عشق تو، به جان است و، نگویم به کسی:که در این بادیهی غمزده، غمخواری نیستراز دل ...
عاشقان روی او را، خانه و کاشانه نیستمُرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیستگر اسیر روی اویی، نیست شو، پروانه شو!پایبند ملک هستی، در خور پروانه ...
آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیستآنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست[1]گفتههای فیلسوف و، صوفی و، درویش و، شیخدر خور وصف جمال دلبر فرزانه نیستبا که گویم راز دل را، ...
آنکه سر در کوی او نگذاشته، آزاده نیستآنکه جان نفکنده در درگاه او، دلداده نیستنیستی را برگزین، ای دوست! اندر راه عشقرنگ هستی، هر که بر رخ دارد، آدمزاده نیستراه و رسم عشق، ...
عالم اندر ذکر تو، در شور و غوغا هست و نیستباده از دست تو، اندر جام صهبا هست و نیست[1]نور رخسار تو در دلها، فروزان شد نشدعشق رویت، در دل هر پیر و برنا هست و نیستبلبل اندر شاخ گل، مدح تو را خواند ...
امشب از حسرت رویت، دگر آرامم نیستدلم آرام نگیرد که دلارامم نیستگردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمنروی گلزار نجویم که گُلندامم نیستمن از آغاز که روی تو بدیدم گفتم:در پی طلعت این ...
دل که آشفتهی روی تو نباشد دل نیستآنکه دیوانهی خال تو نشد عاقل نیست[1]مستی عاشق دلباخته از بادهی توستبجز این مستیم، از عمر دگر حاصل نیستعشق ...
عاشم، عاشق و، جز وصل تو درمانش نیستکیست کاین آتش افروخته در جانش نیست؟[1]جز تو در محفل دلسوختگان، ذکری نیستاین حدیثی است که آغازش و پایانش نیستراز دل را نتوان پیش کسی باز ...
با که گویم راز دل را؟ کس مرا همراز نیستاز چه جویم سِرّ جان را، در به رویم باز نیست[1]ناز کُن تا میتوانی، غمزه کُن تا میشوددردمندی را ندیدم، عاشق این ناز ...
عمری گذشت و، راه نبردم به کوی دوستمجلس تمام گشت و، ندیدم روی دوست[1]گلشن معطّر است سراپا ز بوی یارگشتیم هر کجا، نشنیدیم بوی دوستهر جا که میروی، ز ...
عشق اگر بال گشاید، به جهان حاکم اوستگر کند جلوه در این کوْن و مکان، حاکم اوست[1]روزی ار رخ بنماید ز نهانخانهی خویشفاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوستذرّهای نیست ...
در پیچ و تاب گیسوی دلبر ترانه استدل بردهی فدایی هر شاخ شانه استجان در هوای دیدن رخسار ماه توستدر مسجد و کنیسه نشستن بهانه استدر صید عارفان و، ز هستی ...
خانهی عشق است و، منزلگاه عشّاق حزین استپایهی آن برتر از دروازهی عرشِ برین استاین سرا، بارافکن می خوردگان راه یار استبا پریشان حالی و، مستی و، ...
سر کوی تو، به جان تو قسم! جای من استبه خم زلف تو، در میکده مأوای من است[1]عارفانِ رُخ تو جمله ظَلومند و جَهولاین ظلومیّ و جهولی، سَر و سودای من است[2]عاشق ...
افسانهی جهان دل دیوانهی من استدر شمع عشق سوخته پروانهی من است[1]گیسوی یار، دام دل عاشقان اوستخال سیاه پشت لبش، دانهی من استغوغای ...