خم ابروی کجت قبلهی محراب من استتاب گیسوی تو خود راز تب و تاب من است[1]اهل دل را به نیایش اگر آدابی هستیاد دیدار رُخ و موی تو، آداب من استآنچه دیدم ز ...
برخیز مُطربا! که طرب آرزوی ما استچشم خرابِ یار وفادار سوی ما استدیوانگیّ عاشق خوبان، ز باده استمستیّ عاشقان خدا، از سبوی ما استما عاشقان ز قُلّۀ کوه ...
عشق نگارْ، سرِّ سوُیدایِ جان ما استما خاکسار کوی تو تا در توان ما استبا خُلدیان بگو که، شما و قصور خویش!آرامِ ما به سایهی سرو روان ما استفردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقیبرنج و ...
آنکه دل بگسلد از هر دو جهان، درویش استآنکه بگذشت ز پیدا و نهان، درویش است[1]خرقه و خانقه از مذهب رندان دور استآنکه دوری کُند از این و، از آن درویش استنیست درویش که دارد کُله ...
پرده بردار ز رُخ، چهرهگشا، ناز، بس استعاشق سوخته را دیدن رویت هوس است[1]دست از دامنت ای دوست! نخواهم برداشتتا من دلشده را، یک رمق و، یک نفس استهمه خوبان برِ زیباییت ای ...
عیب از ما است، اگر دوست ز ما مستور استدیده بگشای که بینی همه عالم طور استلاف کم زن که نبیند رُخ خورشیدِ جهانچشم خُفّاش که از دیدن نوری کور استیا رب! این پردهی پندار ...
آنکه دامن میزند بر آتش جانم، حبیب استآنکه روزافزون نماید دردِ من، آن خود طبیب استآنچه روحافزاست، جام باده از دست نگار استنی مُدرّس، نی مُربّی، نی حکیم و، ...
عاشق دوست ز زنگش پیداستبیدلی از دل تنگش پیداستنتوان نرم نمودش به سخناین سخن، از دل سنگش پیداستاز در صُلح بُرون ناید دوستدیگر امروز، ز جنگش پیداستمیزده است، از رُخ سُرخش ...
هر کُجا پا بنهی حُسن وی آنجا پیداستهر کُجا سر بنهی سجدهگه آن زیباست[1]همه سرگشتهی آن زلف چلیپای ویند[2]در غم هجر رُخش، این همه شور و غوغاستجُمله خوبان ...
ما را رها کنید در این رنج بیحساببا قلب پاره پاره و، با سینهای کباب[1]عمری گذشت در غم هجران روی دوستمرغم درون آتش و، ماهی بُرونِ آبحالی نشد نصیبم از این ...
ای خوب رُخ که پردهنشینی و بیحجاب!ای صدهزار جلوهگر و، باز در نقاب[1]و[2]ای آفتاب نیمهشب، ای ماه نیمروز!ای نجم دوربین! که نه ماهی، ...
ألا یا أیها السّاقی! برون بر حسرت دلهاکه جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها[1]به می بر بند راه عقل را از خانقاه دلکه این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلهااگر ...
گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ماغم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما[1]حاصل کوْن و مکان، جمله ز عکس رخ توست[2]پس همین بس که همه کوْن و مکانْ حاصِل ماجمله اسرارِ نهان است درونِ لب دوستلبگشا! ...
جز عشق تو، هیچ نیست اندر دل ماعشق تو سرشته گشته اندر گِل ما«اسفار[1]» و «شفاء[2]» ابن سینا نگشودبا آن همه جرّ و بحثها مشکِل مابا شیخ بگو – که راه من باطِل خواند ...
سر زلفت به کناری زن و، رخسار گشا!تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنابه سر کوی تو ای قبلهی دل! راهی نیستورنه هرگز نشوم راهی وادیّ ...
دیدهای نیست نبیند رخ زیبای تو رانیست گوشی که همی نشنود آوای تو را[1]هیچ دستی نشود جز بر خوان تو درازکس نجوید به جهان جز اثر پای تو رارهرو عشقم و از ...
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مراجُز تو ای جان جهان! دادرسی نیست مراعاشق روی توام، ای گل بیمثل و مثال!به خدا: غیر تو هرگز هوسی نیست مرابا تو هستم، ز تو ...
ألا یا أیُّها السّاقی! ز می پر ساز جامم راکه از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم[1]رااز آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازدبرون سازد ز هستی هستهی نیرنگ و ...