وه چه افراشته شد، در دو جهان پرچم عشق!آ دم و جنّ و مَلَک، مانده به پیچ و خم عشق[1]عرشیان، ناله و فریادکُنان در ره یارقدسیان، بر سر و بر سینه زنان از غم عشقعاشقان، از در و دیوار هجوم ...
بیدل کُجا رود، به که گوید نیاز خویش؟با ناکسان چگونه کُند فاش، راز خویش[1]؟با عاقلانِ بیخبر از سوز عاشقینتوان دری گشود، ز سوز و گداز خویشاکنون که یار، راه ندادم به کوی خودما در ...
عهدی که بسته بودم با پیر میفروشدر سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش[1]افسوس آیدم که در این فصل نوبهاریاران، تمام، طرْف گُلستان و من خموشمن نیز، با یکی دو گُلندام سیم تنبیرون روم ...
بر در میکده پیمانه زدم خرقه به دوشتا شود از کفم آرام و، رود از سر هوش[1]از دَم شیخ، شفای[2]دل من حاصل نیستبایدم شکوه برم پیش بت بادهفروشنه مُحقّق خبری داشت، نه عارف اثریبعد از ...
جامی بنوش و بر در میخانه شاد باشدر یاد آن فرشته کیه توفیق داد باش[1]گر تیشهات نباشد تا کوه برکنیفرهاد باش در غم دلدار و شاد باشرو حلقهی غلامی رندان به ...
امشب که در کنار منی، خفته چون عروسزنهار تا دریغ نداری کنار و بوس!ای شب! بگیر تنگ به بر نوعروس صُبحامشب که تنگ در بر من خفته این عروسلب برندارم از لب شیرین شکّرشگر بانگ صُبح ...
ابرو و مژّهی او تیر و کمان است هنوزطرّهی گیسوی او عطرفشان است هنوز[1]ما به سوداگری خویش روانیم همهاو به دلبُردگی خویش روان است هنوزما پی ...
در میخانه به روی همه باز است هنوزسینهی سوخته، در سوز و گُداز است هنوزبینیازی است در این مستی و بیهوشی عشقدرِ هستی زدن از روی نیاز است ...
مژده ای مُرغ چمن! فصل بهار آمد بازموسم می زدن و، بوس و، کنار آمد[1]بازوقت پژمُردگی و غمزدگی آخر شدروز آویختن از دامن یار آمد بازمُردگیها او فرو ریختگیها بشدندزندگیها به ...
کورکورانه به میخانه مرو ای هُشیار!خانهی عشق بود، جامهی تزویر برآرعاشقانند در آن خانه، همه بیسر و پاسر و پایی اگرت هست، در آن پا نگذارتو که ...
دکّهی عِطرفروشی است وَ با معبر یار؟ماه روشنگر بزم است وَ یا روی نگار؟ای نسیم سحری! از سر کویش آیی؟که چنین روحفزایی و چنین غالیه ...
برگیر جام و جامهی زُهد و ریا درآرمحراب را، به شیخ ریاکار واگُذاربا پیر میکده، خبر حال ما بگوبا ساغری بُرون کُند از جان ما خمارکشکول فقر، شد سبب افتخار ماای یار دلفریب! ...
با که گویم: غم دیوانگی خود، جُز یار؟از که جویم ره میخانه به غیر از دلدار[1]؟سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگرمی نگنجد غم هجرانِ وی اندر گفتارنو بهار است، درِ میکده را ...
این رهروان عشق، کُجا میروند زار؟ره را کنار نیست چرا مینهند[1]بار؟هر جا روند جُز سر کوی نگار نیستهر جا نهند بار، همانجا بود نگارساغر نمیستانند از غیر دست دوستساقی ...
دست از دلم بدار که جانم به لب رسیداندر فراقِ روی تو، روزم به شب رسیدگفتم به جان غمزده: دیگر تو غم مخورغم رخت بست و، موسم عیش و طرب رسیددلدار من، چُو یوسف گمگشته بازگشتکنعان مرا ز ...
بر در میکدهام پرسهزنان خواهی دیدپیر دلباخته، با بخت جوان خواهی[1]دیدنوبهار آید و، گلزار شکوفا گرددبیگمان کوتهیِ عُمر خزان خواهی دیدمُرغ افسرده که در کُنج قفس ...
بر در میکدهام دستفشان خواهی دیدپایکوبان، چو قلندرمنشان خواهی دیدباز سرمست، از آن ساغر می، خواهم شدبیهُشم مسخرهی پیر و جوان خواهی دیداز در ...
سر خم باد سلامت که به من راه نمودساقی باده به کف جان من آگاه نمودخادم درگه میخانهی عشاق شدمعاشق مست مرا خادم درگاه نمودسرو جانم، به فدای صنم بادهفروشکه به یک ...