مبارزی از مشهد

تدوین: داود رضایی چراتی

 چکیده: بازخوانی و مطالعه زندگی یاران دیرین امام خمینی می تواند زوایای ناگفته مبارزات منتهی به پیروزی را بیش از پیش نمایان سازد. مبارزاتی که با همراهی یاران و شاگردان امام و با رهبری مقتدرانه حضرتش، مسیر موفقیت را طی کرد وفصل نوین تاریخ را رقم زد. در این میان خاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور که از سابقون یاران امام محسوب می شود، از اهمیت خاصی برخوردار است. وی شخصیتی بود که در عرصه های گوناگون نهضت امام خمینی نقش برجسته ای داشت. خاطرات این روحانی برجسته به دلیل آنکه وی مدت زمان مدیدی از نزدیک شاهد حوادثی بوده است که در کانون هدایت انقلاب (بیت امام خمینی) می گذشت از جذابیت های بسیاری برخوردار است. خلاصه این خاطرات در پی از نظر خوانندگان گرامی می گذرد.

زندگی نامه

من متولد سال 1317 شمسی در شهرستان فردوس هستم. دوران تحصیل ابتدایی را در همین شهرستان فردوس طی کردم. در آن زمان مرحوم آیت الله شیخ مجتبی قزوینی به شهر فردوس دعوت شده بود. ایشان در شبهای ماه مبارک رمضان جلساتی داشتند و احادیثی بیان می ‏کردند که مستمعین آن احادیث را می ‏نوشتند و حفظ می ‏کردند من هم یکی از افرادی بودم که در آن جلسات شرکت می کردم. من 5 ساله بودم که پدرم فوت شده بود یک خواهر و یک برادر دارم و مادر ما زحمت کشید و ما را بزرگ کرد.

آقا شیخ مجتبی قزوینی در شهرفردوس مدرسه علمیه داشت که زیر نظر ایشان اداره می شد. از آنجا درس را شروع کردم، دو سال در آن مدرسه بودم.از سال 1332 به مشهد رفتم و در بیت آقاشیخ سکنی گزیدم دو سال در منزل ایشان بودم و با خانم و خانواده ایشان محرم هم شدم مثل یک فرزند از من نگهداری می‏ کرد و تربیت ‏کرده و آن چه لازم بود به من یاد می‏ داد، همانطوری که به فرزندان خودش یاد می ‏داد.

درس ادبیات عربی را خدمت آقای مرحوم شیخ محمد تقی ادیب نیشابوری یاد گرفتم. لمعتین را پیش آقای حاج میرزا احمد مدرس یزدی خواندم. جلد اول کفایه را پیش آقای مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی، به پایان رساندم اما هنوز جلد دوم به پایان نرسیده بود که ایشان بیمار شد و از دار دنیا رفت. آن مرحوم از مدرسین بسیار متقی و پرهیزکار و روشنفکر حوزه علمیه مشهد مقدس بود، سپس جلد دوم کفایه را پیش خود آقای شیخ مجتبی خواندم که مجموعاً این مدت هفت سال طول کشید. بعد از مرحوم آقا شیخ هاشم من دیدم در حوزه علمیه مشهد استادی که بتواند در سطح‏ عالی تدریس کند و درس خارج بگوید نداریم. از این رو با آقا شیخ مجتبی مشورت کردم که چکار کنم، فرمودند: آیت الله وحید خراسانی که الآن از مراجع هستند و در قم تدریس می‏ کنند برای زیارت، به مشهد مشرف شده اند، بروید از ایشان تقاضا کنید در مشهد بماند. ما طلبه ‏ها را جمع کردیم، به منزل ایشان رفتیم و تقاضا کردیم که در مشهد بمانند ایشان ابتدا قبول نمی‏ کردند.

ما به ناچار به خود آقا شیخ متوسل شدیم و از او خواستیم که خود شما کمک کنید تا حاج آقا وحید در حوزه علمیه مشهد بمانند، ایشان هم کمک کردند و حاج آقا وحید خراسانی قصد اقامت در مشهد کردند و درس مکاسب را شروع کردند، سپس کفایه را شروع کردند و بعد هم درس خارج را تدریس کردند. ایشان هفت- هشت سال در مشهد تدریس کردند. حوزه علمیه مشهد با وجود ایشان رونقی یافت. در آن اواخر که ما به درس خارج رسیده بودیم، نهضت امام خمینی با ماجرای انجمن‏های ایالتی و ولایتی شروع شد.

آقا شیخ مجتبی قزوینی، اول کسی بود که به انقلاب پیوست و از حضرت امام در مشهد مقدس حمایت کرد. مدرسین وقت علمیه مشهد از جمله مرحوم آقا میرزا جواد آقای تهرانی، مرحوم آقا شیخ کاظم دامغانی، مرحوم آقای بختیاری اعتماد‏الاسلام، آیت الله مروارید غالباً جلساتشان را در خدمت آقا شیخ مجتبی قزوینی تشکیل داده ولی برای اتخاذ تصمیم که می‏ خواستند نتیجه بگیرند خدمت آیت الله قمی می رفتند که آن موقع در خراسان پرچمدار انقلاب آیت الله قمی و آیت الله میلانی بودند. منتهی حرکتی و جنب و جوشی در انقلاب مشهد وجود نداشت بخصوص آقای وحید خراسانی هم از مشهد هجرت کرد و به نجف اشرف مشرف شدند.

رفتیم خدمت آقا شیخ مجتبی قزوینی که چه کنیم تا طلبه‏ ها حرکت کنند؟ آقا شیخ فرمود که طلبه‏ ها اول تکلیف خودشان را با این بزرگان روشن کنند، با این بزرگانی که در رأس حوزه علمیه مشهد هستند. مثل آقا میرزا احمد کفایی، فرزند مرحوم آخوند خراسانی، آیت الله میرزا حسین سبزواری- از مراجع مقیم مشهد- آیت الله میلانی، آیت الله قمی، آقا سید علی مدد مددی اینها پیرمردهایی بودند که در رأس خارج می ‏گفتند و مورد احترام طلاب بودند. از آقا شیخ پرسیدم: تکلیف خودمان را چگونه روشن کنیم؟ فرمودند: بروید منزل کفایی و بقیه، ببینید چه می‏ گویند و چکار می خواهند بکنند، حاضر هستند با شما همکاری بکنند یا خیر. برای این منظور ما ابتدا در مدرسه نواب اجتماع کردیم و همه طلبه‏ ها جمع شدند، پیشنهاد را گفتیم آنها پذیرفتند. فردا صبح قرار شد منزل آقای کفایی برویم. وقتی رسیدیم ایشان داشت توی زیر زمین وضو می‏گرفت. من هم خدمت ایشان رفتم. گفتیم آقا مسئله این است شما می‏ خواهید چه کنید، نمی‏ خواهید با یک تلگراف، حمایت و پشتیبانی از حاج آقا روح ‏الله بکنید؟ ایشان گفت: من می‏ روم نماز، نماز مغرب و عشا را می‏ خوانم برمی‏ گردم و به شما جواب می‏ دهم. طلبه‏ ها هم قانع شدند در منزل ایشان ماندند. خوب ما دیدیم که وقت نماز مغرب و عشا گذشت آقا نیامد؛ خبر دادند که آقا سوار درشکه شده و به منزل آقا زاده ‏اش رفته است. ایشان آن موقع در مشهد درشکه داشت و ماشین سوار نمی ‏شد. فردای آن روز نوبت دیدار با آیت الله العظمی میلانی و آیت الله قمی شد. دیدار با آیت الله میلانی خیلی خوب بود. در بیت ایشان مرحوم شهید هاشمی‏ نژاد صحبت کرد. صحبتهای بسیار خوبی شد و بعد هم منزل آیت الله قمی که خوب حمایت کردند و بعد از ایشان هم بدین ترتیب پرچمدار انقلاب در استان خراسان و در حوزه علمیه مشهد آیت الله میلانی و آیت الله قمی شدند و طلاب فهمیدند که بعد از این کجا باید بروند و از چه کسی باید کمک بخواهند. راهنمایی که مرحوم آقا شیخ مجتبی قزوینی کرده بود به اینجا رسید. البته اوایل کار آیت الله قمی با مدرسین حوزه همچون آقا شیخ مجتبی، آقا میرزا جوادآقا، آقای مروارید و بقیه آقایان مشورت، و در صدور اعلامیه‏، یا مخابره تلگراف هماهنگ عمل می کردند.

 اولین شناخت از امام

در آن زمانها مسائلی در مشهد پیش آمد. به عنوان مثال بعضی جاها آیت الله میلانی به نظر طلاب آن جور که می‏ خواستند و شایسته و بایسته بود عمل نکرد و شاید تحت تاثیر پسرشان آقا سید محمد علی بودند، چنانچه در جلسه اعتراضیه طلاب به دستگیری امام و قمی شرکت نکردند. ماجرا از این قرار بود که وقتی در آستانه قیام 15 خرداد 42 آیت الله قمی را از مشهد، امام را از قم و آقای آیت الله بهاءالدین محلاتی را از شیراز گرفتند، آقایان طلاب با مرحوم آقا شیخ، مشورت کردند و به ایشان پیشنهاد دادند که جلسه ‏ای در مسجد گوهرشاد بگیرید و آنجا صحبت کنید. مرحوم آقا شیخ فرمود: ممکن است مسجد را ببندند، اگر مسجد را بستند چکار کنیم؟ پیشنهاد شد که می‏ رویم به صحن. ایشان مجدداً پرسید اگر صحن را بستند چکار کنیم؟ طلاب جواب دادند، می‏ رویم مدرسه میرزا جعفر که همین طور هم شد. مسجد را بستند، صحن را هم تقریباً محدود کردند. به هر حال بنا بود در آن جلسه آیت الله میلانی حضور یابند که نیامدند. البته آقا سید محمد علی آمده و به طلبه‏ ها گفته بود که آقا دیشب با رؤسای شهربانی و ساواک خراسان تماس گرفته و آنها گفته‏ اند مصلحت نیست شما در این جلسه شرکت کنید که طلاب هم خیلی ناراحت شدند و تا نزدیک ظهر داخل مدرسه ماندند، و در نهایت که دیدند آقا شرکت نکردند خودشان یک تلگرافی در حمایت از امام(ره) تنظیم و بعد از امضاء مدرسین آنرا مخابره کردند. این آغاز حرکت انقلاب در حوزه علمیه مشهد بود. بعد از این ماجرا مرتب نوارها و اعلامیه ‏های امام، آیت‏ الله گلپایگانی، آیت‏ الله مرعشی و آیت الله شریعتمداری، با هم می ‏آمد و در تابلوی اعلانات مدرسه نواب نصب می ‏شد.

 آوازه امام در خراسان در دوران آیت الله بروجردی

قبل از ارتحال مرحوم آیت الله بروجردی از طریق شهید هاشمی‏ نژاد و آیت الله شیخ ابوالقاسم خزعلی و آیت الله سید محمدرضا سعیدی و کسانی از این قبیل نام امام را شنیده بودیم. در آن سالی که مرحوم شیخ مجتبی قزوینی در فردوس بودند آقای خزعلی، شهید سعیدی و چند نفر دیگر از طرف مرحوم آیت الله بروجردی به فردوس برای منبر آمده بودند. آنجا مجالسی که خصوصی بود خدمت حاج شیخ و آقایان منعقد می‏شد، همه صحبتها از آیت الله العظمی بروجردی و از امام بود؛ یعنی می‏ گفتند درست است که آیت الله العظمی بروجردی مرجع است و مرجع علی‏ الاطلاق اما درس، درس حاج آقا روح ‏الله است. درسی که برای طلاب قابل استفاده باشد و علاقه داشته باشند درس حاج آقا روح ‏الله است. از آن موقع ما اسم حاج آقا روح ‏الله را شنیده بودیم. در ایام تعطیل و در تابستانها وقتی طلاب از قم به مشهد می‏ آمدند غالباً در مدرسه نواب ساکن می‏ شدند و چون حجره من  در مدرسه نواب بود، درباره امام سخنانی می گفتند و می‏ شنیدیم. مثلاً یکی از این افراد شیخ علی آقای تهرانی بود که او نسبت به امام غلو داشت و ایشان را فوق یک انسان عادی می ‏دانست و جوری تعریف می‏ کرد که بسیاری از آقایان ناراحت می‏ شدند.از آن موقع ما اسم حاج‏ آقا روح‏ الله را شنیده بودیم.

 ربوده شدن امام

سال 1342 سال پر حادثه و پر خاطره ‏ای است. یکی از حوادث بسیار بزرگی که اتفاق افتاد بازداشت یا دستگیری و به عبارت روشن تر ربودن امام امت، رهبر کبیر انقلاب از قم و انتقال ایشان به تهران بود. یکی از افسرانی که آن شب در همان خودرو امام بودند بعد از پیروزی انقلاب دستگیر شد و در دادگاه انقلاب محاکمه گردید، قبل از محاکمه خود اعلام کرده بود که بگذارید من یک خاطره بگویم و بعد هر کاری که می‏ خواهید بکنید. به او اجازه دادند. گفت: شب 15 خردادی که امام را می‏ آوردیم امام به ما دلداری می‏ دادند که چرا شما می‏ ترسید؟ چرا می‏ لرزید؟ چرا رنگتان پریده است؟ چرا ناراحت هستید؟ خوب ما هم جوابهایی دادیم. بعد ما به امام گفتیم که آقا کو آن یاران شما که در اطراف شما صلوات می‏ فرستادند؟ زنده باد، مرده باد می‏ گفتند و شعار می ‏دادند، کجا هستند که بیایند و شما را از دست ما بگیرند و نجات بدهند؛ ما به عنوان تمسخر این جملات را به امام گفتیم؛ امام در جواب ما جمله ‏ای فرمودند که ما خیال می‏ کردیم ایشان هم ما را مسخره می‏  کنند، امام فرمودند: عجله نکنید یاران من شیرخواران در گهواره هستند می ‏آیند و مرا نجات می ‏دهند.

 خاطره ای از امام در ترکیه

امام از خاطرات خود در ترکیه برای ما چیزی تعریف نکردند و ما هم هیچوقت سؤال نکردیم. فقط ما از قول شهید حاج آقا مصطفی نقل می‏کنیم. ایشان فرمودند یک روز امام به من فرمودند که: مصطفی این پرده را بزن بالا، این پنجره را هم باز کن تا یک قدری هوا بیاید، یک قدری هم به این اتاق آفتاب بتابد. ایشان می‏فرمود که من بلند شدم و پرده را بالا زدم و پنجره را باز کردم که هوا وارد اتاق بشود یک مرتبه دیدم مأموری که آنجا مواظب ما بود با عصبانیت وارد شد و درب را بست، پرده را هم انداخت و بعد رو کرد به ما و گفت: شما حق ندارید از هوای آزاد و از نور آفتاب استفاده بکنید، ممنوع است، درب را بست و پرده را هم انداخت. رفتار امام بسیار متین و یکنواخت بود در حرف زدن هم خیلی ساکت بودند و در مواقع ضرورت و لزوم حرف می‏زدند. حالا بنشینند و قصه بگویند که به من چه گذشت و توی راه چگونه بود، این روحیه را نداشتند. ما پاریس که می‏رفتیم من به امام عرض کردم که اینجا خلبان و کمک خلبان و مهندس پرواز عرب و عراقی هستند شما اگر مایلید می‏توانید تشریف ببرید به کابین هواپیما و مناظری که دارد ببینید. امام فرمودند که نه من هنگام پرواز به ترکیه، رفتم و در کابین خلبان نشستم.در مسیر سفر به فرانسه فقط یک جا ایشان نگاه کردند، یک دریایی دیدند. پرسیدند این دریا کجاست، گفتم آقا ما که قبلاً نیامدیم و نمی‏دانم دریای کجاست. ایشان فرمودند به نظرم دریای ترکیه باشد.

 پولدار های کویت

من به کویت که رفته بودم، مرحوم آقای مهری به من گفت که به امام سلام برسان و بگو: این کویتی‏ ها که به نجف می‏ آیند یک دستی به سر و صورت اینها بکشید و به اینها احترام کنید، اینها پولدار هستند، می ‏آیند به آنجا پولشان را جای دیگر می‏ برند برای اینکه در بیرونی شما بی اعتنایی می‏ بینند اگر تحویل گرفته بشوند پولشان را همانجا می‏ گذارند و می ‏روند. من خیلی فکر کردم که این را چطوری و با چه عبارتی به امام بگویم. خلاصه یک عبارتی سر هم کردم جوری که امام ناراحت نشوند خدمتشان عرض کردم. امام فرمودند: سلام مرا به آقای مهری برسانید و بگویید هرچه می ‏توانند مردم را از من منصرف کنند، هر چه مقلدین من کمتر باشند بار من سبکتر است، نمی‏ خواهم پول اینجا بیاورند. این جوابی بود که به من دادند و من هم منتقل به آقای مهری کردم. ولی بعضی از دوستان که شاید همین پیام را برای امام برده بودند ایشان فرموده بودند که: مورچه چیه که کله ‏پاچه داشته باشد.

 اهمیت درس امام در نجف

امام در نجف درس را شروع می کنند. بحثی راکه ایشان شروع کردند مشکل‏ ترین بحث فقهی خارج ماست. برای اینکه ایشان خارج مکاسب را انتخاب کردند و بحث مکاسب و بحث تجارت در فقه ما بسیار عمیق و یکی از مباحث بسیار مشکل است که اگر یک مرجعی از عهده این درس بر بیاید معلوم می‏ شود که در تمام ابواب فقه دارای اعلمیت و ارجحیت است. در آغاز افرادی می‏ آمدند و اشکال و اعتراض می‏ کردند و شاید هدفشان این بود که امام نتواند جواب بدهد. اما آن ایامی که من هم مشرف شده بودم بعضی از آقایان که اشکال می‏ کردند این بود که مثلاً: مطلب مرحوم حاج شیخ حسین اصفهانی این است، مطلب مرحوم نائینی این است و شما مطلب را به عکس گفتید یا این چنین گفتید. ایشان دستش را بالا می‏ زد و کمرش را می‏ بست و شروع به جواب دادن می‏ کرد. طوری پاسخ می‏ داد که اصلاً طرف مات و مبهوت می‏ شد که این کجاست و امام کجاست. بالاخره معترضین فهمیدند که این میدان، میدانی نیست که آنها بتوانند عرض اندام بکنند.

 زنهای عرب عبای امام را می‏ بوسیدند

دیگر از کارهای مداوم امام این بود که هر شب بعد از نماز مغرب و عشا که منزل بر‏می‏ گشتند اول در حدود نیم ساعت قرآن می ‏خواندند و کسی را هم به ملاقات نمی‏ پذیرفتند. ما نمی دانستیم که این برنامه امام است. من کاری داشتم به آقای رضوانی گفتم من می‏ خواهم خدمت امام بروم، ایشان گفت نمی‏ شود بروی. ما هم گفتیم خیلی خوب. شب بعدش دوباره گفتم آقا من می‏ خواهم خدمت امام بروم کار دارم. آقای رضوانی فرمود نمی‏ شود. گفتم مگر امام چکار می‏ کند که نمی‏ شود؟ ایشان فرمود امام الآن قرآن می‏ خواند و فرموده است کسی را داخل نفرستید، بگذارید من قرآنم را بخوانم بعد بیرونی می ‏آیم اگر کسی با من کاری داشت آنجا با من صحبت کند. بعد از قرآن خواندنشان امام بیرونی می آمدند و آنجا طلاب و اهل علم و فضلا جمع می‏ شدند و بحث علمی داشتند. امام هم تشریف می‏ آوردند و در آن بحث ها شرکت می‏ کردند و نظریات خودشان را ارائه می‏ کردند. آنجا هم یکساعت بیشتر طول نمی‏ کشید بعد از یکساعت بلند می‏ شدند. در این هنگام تقریباً ساعت، سه از شب نجف می‏ شد. امام وقتی که سه ساعت از مغرب می گذشت حرم حضرت امیر(ع) مشرف می‏ شد و زیارت می‏ خواندند. بعد هم داخل ایوان حرم حضرت امیر(ع) می‏ رفت. اول که وارد ایوان می‏ شد سمت چپ یک گلدسته‏ ای است که قسمت پایین آن گلدسته مقبره مرحوم اردبیلی است. امام مقابل قبر مقدس اردبیلی می‏ ایستادند و فاتحه ‏ای می‏ خواندند و سپس اذن دخول می‏ خواندند. وقتی که شلوغ می‏ شد خیلی دست ایشان را می‏ بوسیدند، عبایشان را می‏ بوسیدند، زنهای عرب می ‏آمدند عبای امام را می ‏بوسیدند. وقتی که زن ها حمله می‏ کردند ما مواظب بودیم. امام دستشان را می‏ پیچیدند به عبا که اگر زنان آمدند دست امام را ببوسند از روی عبا ببوسند. بعد از زیارت که شاید حدود یک ساعت طول می‏ کشید ایرانی‏ها می آمدند و مزاحمت هایی ایجاد می شد. از این رو زیارت خودشان را مختصرتر می‏ کردند و زودتر زیارت را می‏ خواندند و از حرم خارج می‏ شدند.

 رابطه امام با علمای نجف

اگر امام به نجف نمی‏ رفت، ما نمی‏ توانستیم ادعای اعلمیت امام را بکنیم. اگر ادعای اعلمیت می‏ کردیم می‏ گفتند: ایشان که به نجف نرفته است، حوزه نجف پر از شیران بیشه علم و عمل است. معلوم نیست، اگر ایشان آنجا می‏ رفت و با آنها کشتی می‏ گرفت نجف پیروز و فاتح می ‏شد. اما خدا جوری وسائل را فراهم کرد، این مسیری که امام طی کرد واقعاً اراده و مشیت الهی بود. تأثیری که امام در آن حوزه گذاشت معرفی خود امام بود، یعنی آقایان اعم از مراجع همه فهمیدند که ایشان یکی از محققین و یکی از فقهای عالی مقام و یکی از اصولیین و یکی از فلاسفه و یکی از عرفای درجه یک از همه جهت هستند و گاهی هم که بحث اخلاقی شروع می کرد مایه تعجب خیلی‏ ها شده بود که این از نظر عرفانی هم خیلی فوق‏ العاده است. به این ترتیب امام را در نجف اشرف از نظر علمی یک مرجع دینی، بعنوان یک مرجع و فقیه اصولی، فیلسوف و عارف جامع و کامل پذیرفتند.

 مرجعیت امام در نجف

به این ترتیب در بین همه مراجع این موضوع جا افتاد که تنها کسی می‏تواند مرجعیت و رهبری شیعه بلکه بگوییم جامعه اسلامی را بعهده بگیرد که از نظر علمی و فقه و اصول و فلسفه و عرفان و همچنین تدبیر و شجاعت بارز باشد. این صفات را به اصطلاح ما آقا روح ‏الله خمینی دارد، همه آنها هم این مطلب را کاملاً قبول داشتند و پذیرفته بودند. بعد از تبعید حضرت امام به ترکیه و بعد به نجف اشرف، شرایط زندگی برای امثال بنده در ایران از جهات مختلف بسیار سخت شد. از طرفی ساواک مرتب دنبال ما بود، کجا منبر می‏ رویم، در منبرها چه می‏ گوییم، هر حرفی و هر صحبتی که می‏ شد بلافاصله تعقیب می‏ کردند، بازداشت می‏ کردند و منبر را تعطیل می کردند و ما را ممنوع ‏المنبر می‏ کردند. کم کم زمینه های مهاجرت من به نجف فراهم شد.

 دو خاطره جالب از امام

 من فکر خاطره‏ای از امام نکردم ولی زندگانی امام همه ‏اش خاطره بود، نمی‏ شود انگشت روی یک نقطه خاصی گذاشت. امام در زندگی خودشان خیلی مراقب و مواظب بودند و نسبت به زندگی دیگران هم حساسیت داشتند. سفارش می‏ کردند که اگر کسی باشد که وضع زندگیش خوب نباشد به من اطلاع بدهید تامن کمک کنم. یکبار ما اطلاع دادیم یک خانواده‏ ایرانی هستند. اینها پیرمرد و پیرزن که دارای هفت هشت تا دختر بودند و کولر نداشتند. وقتی به امام اطلاع دادیم امام هم به آقای دعایی فرموده بودند برو بازار نجف بهترین و بزرگترین کولر را برای این خانواده بخر و خودتان بروید نصب کنید. اگر در بازار نجف نبود برو از بغداد تهیه کن تا گرما نخورند. آقای دعایی از بغداد خرید و آورد، ما نصب کردیم و اینها دعاگوی امام شدند. امام یک زندگانی فوق ‏العاده‏ای داشت. فراموش نمی‏ کرد از همسایه‏ ها از دوستان از همراهان از مبارزین، به فکر و به یاد همه بود. خاطره دیگر اینکه زمانیکه من در کویت منبر می رفتم یکی از ارادتمندان امام که با ما آشنا شده بود و پای منبر می ‏آمد وقتی وضعیت بیت امام را گفتم این فرد دوتا کولر گازی خرید و برد فرودگاه و برای امام فرستاد. گفت شما زنگ بزنید آقای دعایی برود تحویل بگیرد. من هم زنگ زدم. بعد که ما آمدیم نجف به آقای دعایی دو تا کولر را گفتم چه کردید شما؟ ایشان گفت من رفتم تحویل گرفتم و به نجف آوردم و به امام اطلاع دادم که اجازه بدهید این دوتا کولر را که فرستاده ‏اند ما یکی را بیرونی و یکی را اندرونی نصب کنیم. امام فرمود حق ندارید اینها را به منزل من بیاورید، اگر می‏ توانید برگردانید، اصلاً بی خود فرستاده ‏اند، که محاسبه کرده بودند دیده بودند کرایه برگرداندنش بیشتر از قیمت خودش است، همان جا به یک جایی وقف کردند. امام وضع زندگیش اینجوری بود. حاضر نبود از تجملات استفاده بکند و به راحتی سرگرم بشود و دیگران را فراموش بکند.

 اوقات فراغت امام

ایشان یک برنامه خاصی برای قرائت قرآن داشتند، آن برنامه بعد از نماز مغرب و عشاء بود که هیچ وقت تعطیل نمی ‏شد و در آن ساعت کسی را نمی‏ پذیرفتند. در وقتهای دیگر فرصتهایی که امام به دست می ‏آورند مثل زمان انتظار برای غذا خوردن، امام شروع می کردند به قرآن خواندن یا در تهران که بودند بعد از پیروزی انقلاب من خودم یکبار رفتم خدمت امام برسم. موقعی نبود که امام قرآن بخوانند اما من دیدم که مقابل ایشان قرآن است و مشغول تلاوت قرآن هستند و من نشستم. قرآن را بستند و گوش دادن به مطلبی که به عرض ایشان رساندم.

 نقش و بازتاب شهادت آقا مصطفی خمینی

شهید حاج آقا مصطفی بازوی توانمندی برای امام - رضوان الله تعالی علیه - بود. ایشان از نظر علمی شخصیت بسیار برجسته‏ ای دربین علما و فضلا از نظر فقه و اصول و فلسفه و تفسیر بود. از جهات شخصیت حاج آقا یک شخصیت ممتاز و برجسته‏ ای بود؛ از نظر زهد و تقوی و تهجد و عبادات و ذکر، کسی بود که دائم ‏الذکر بود.از نظر زندگی هم بسیار زاهدانه بود. روزهای جمعه مهمان امام بودند، خانوادگی می‏ آمدند و در همان روز جمعه که مهمان امام بودند هزینه زندگی برای یک هفته را امام به شهید حاج آقا مصطفی می‏ دادند. خانم بنده از خانم حاج آقا مصطفی نقل کردند که ایشان پولی را برای کرایه تاکسی از خانمش گرفته بود. وقتی علتش را پرسید، گفته بود یک بار حاج آقا مصطفی به امام پیشنهاد کرده بود که یک طلبه‏ ای در مدرسه آیت الله بروجردی هست پنکه ندارد و خوبه که شما کمک کنید و برای او یک پنکه بخرید. امام فرموده بود، مصطفی تو درست را بخوان کسی هست که این مسائل را به من اطلاع بدهد. از آن روز حاج آقا مصطفی از امام دلگیر بود. روز جمعه که می‏ روند به همان حالت بودند. امام آن پولی را که هر جمعه به حاج آقا مصطفی می‏ داد این دفعه به من داد و فرمود: معصومه خانم این پول را شما بگیرید، و به این علت خرجی دست من بود و حاج آقا مصطفی هم از من پول کرایه ماشین را گرفت. در عین حال حرکت و مشی شهید حاج آقا مصطفی در نجف اشرف یک مشی متعادل و یک حرکت بسیار خدا پسندانه ‏ای بود که همه مراجع از مشی و رفتار ایشان کاملاً رضایت داشتند. بعد از شهادت ایشان ما چند نفر که در آن صبح زود بیرونی بودیم گفتیم برویم اندرون خدمت امام و امام را تسلیت بدهیم. رفتیم و آقای فرقانی شروع به خواندن آیاتی از قرآن مجید کرد و به امام تسلیت گفت. هم آنجا امام فقط فرمود: «انالله و انا الیه راجعون»، من امید داشتم که به درد اسلام و بدرد مسلمین بخورد ولی خدا نخواست. امام آن مطلب را فرمودند که: خداوند متعال الطافی دارد، بعضی از الطاف خداوند متعال ظاهر و آشکار است و بعضی از الطاف خداوند مخفی است و مرگ مصطفای من یکی از الطاف خداوند متعال بود. همه تعجب کردند، فکر می‏ کردند که حالا امام مثلاً با اشک و آه و ناله درس را شروع خواهد کرد، اما با این جملات مایه شگفتی و تعجب برای همه ما بود. از طرفی وقتی خبر به ایران رسیده بود من شنیدم که آیت الله مشکینی و شاید آیت الله منتظری- تردید از من است- نامه برای امام نوشته بودند که این چیست که مرگ حاج آقا مصطفی لطف خداوند متعال است؟ ولی بعد معلوم شد که شهادت حاج آقا مصطفی واقعاً جزء الطاف خفیه الهیه بود. دشمن می‏ خواست به این وسیله به امام ضربه بزند و به اصطلاح آنها کمر امام را با مرگ آقا مصطفی بشکند اما استقامت و مقاومت امام کمر رژیم و نظام را شکست.

 تهیه دعوتنامه از کویت

وقتی قرار شد از عراق خارج شویم من صبح اول وقت به منزل یکی از طلاب کویتی که داماد مرحوم حاج سید عباس مهری بود رفتم. گفتم می‏خواهم یک زنگی به کویت بزنم. ایشان تلفن داشت. من به آقای سید احمد مهری پسر مرحوم آقای سید عباس مهری زنگ زدم و گفتم که شما اول وقت، اداره جوازات می‏ روی در آنجا دو تا دعوتنامه بنام روح ‏الله، مصطفی، مصطفوی، شماره شناسنامه، تاریخ تولد و مشخصاتی که لازم بود، همچنین احمد، روح الله، مصطفوی شماره شناسنامه، تاریخ تولد می گیری. او پرسید ما در بین دوستانی که در نجف داریم تا حالا مصطفوی نداشتیم. من گفتم امام با فرزندشان حاج احمد آقا هستند که تعجب کرد. اضافه کردم که نام خانوادگی امام در شناسنامه این است و کسی هم اطلاع ندارد. بهتر است که شما به کسی نگویی، زیرا امام سفارش کردند که من راضی نیستم که کسی بفهمد. من به آقای مهری سفارش کردم که حتی پدر شما که نماینده امام در کویت است، امام راضی نیستند که ایشان هم مطلع بشوند. بعد گفت که آقای محمد منتظری اینجاست به ایشان بگویم یا نه؟ گفتم به آقا محمد بگویید. ساعت یک بعد از ظهر دوباره همان منزل رفتم، تماس گرفتم، گفت دعوتنامه‏ ها حاضره چکار کنم؟ گفتم با یک مسافر مطمئن و آشنا به نجف منزل ما بفرست. یک قدری فکر کرد گفت، من خودم می‏ آیم و یکی از برادرهایم همراه من می ‏آید. در واقع شب دوشنبه حاج احمدآقا پیام امام را اعلام کرد. صبح دوشنبه من زنگ زدم، ظهر دوشنبه دعوتنامه آماده شد و بعد از ظهرش ایشان حرکت کرد و شب نجف رسیده بود. صبح زود به خانه ما آمد و دعوتنامه‏‏ ها را من گرفتم. خدمت حضرت امام بردم و گفتم آقا رفتن شما به کویت مانعی ندارد، دعوتنامه های شما آمده است، خروجی شما را هم آقای دعایی گرفتند، هر وقت شما آمادگی دارید من هم در خدمتتان می ‏آیم، چون کویت رفته‏ ام و آشنا هستم. دعوتنامه برای اقامت برای ماندن در کویت بود. چون می ‏دانید که رفتن به کویت ویزای کویت می‏ خواهد، یا باید از سفارت ویزا بگیرند یا باید دعوتنامه باشد که ما از طریق دعوتنامه اقدام کردیم. امام تشکرکردند و فرمودند بسیار خوب. من سؤال کردم آقا با ماشین تشریف می ‏برید یا با هواپیما؟ امام فرمودند که کدام یکی بهتراست؟ گفتم اگر با هواپیما بخواهید مسافرت کنید دو تا سفر می‏ شود و آن هدفی که شما دارید که کسی نفهمد عملی نیست؛ برای اینکه باید از اینجا ماشین بگیریم بغداد برویم، از آنجا سوار هواپیما بشویم کویت برویم، قهراً یک عده ‏ای خواهند فهمید، اما اگر با ماشین خصوصی برویم کسی متوجه نمی ‏شود. امام فرمودند: ماشین هست؟ گفتم بله، همین آقای مهری با ماشین خودش آمده سوار همان می‏ شویم و می ‏رویم. اتومبیل ایشان بی‏ام و بود. ضمناً او به کویت زنگ زده بود که یکی از دوستانش که یک ماشین بنز آخرین مدل خریده بود با ماشینش حرکت بکند و بطرف نجف بیاید که همین جور هم شد. امام فرمودند: امشب یعنی شب چهارشنبه مشرف به حرم می‏ شویم و بعد از حرم صبح زود نماز که خواندیم بلافاصله بعد از نماز سوار می‏ شویم و می‏ رویم و هیچ کس هم نباید مطلع شود.

 بدرقه امام

صبح روزی که ما از نجف حرکت می ‏کردیم، آن برادرانی که از سفر امام اطلاع داشتند، اصرار کردند که ما هم می‏ خواهیم تا مرز عراق امام را بدرقه کنیم. من به امام عرض کردم. امام فرمود: مانعی ندارد بیایند. بعضی از برادرها ماشین داشتند، مثل آقای دعایی که فولکس داشت، حاج آقا رحمت ماشین داشت و بقیه هم دو سه تا تاکسی اجاره کردند. در حدود بیست نفر به بدرقه و مشایعت امام تا مرز عراق آمدند.

 در راه کویت

در مسیری که به طرف مرز عراق می‏ رفتیم مأمورین امن ‏العام ما را تا نزدیکی های بصره بدرقه کردند. از آنجا به بعد ما را تحویل مأمورین امن‏ العام بصره دادند که آنها مراقبت می‏ کردند. از قضایایی که در بین راه اتفاق افتاد، صبحانه خوردن امام بود که خیلی جالب بود. امام فرمود: برویم در این بیایان بنشینیم و صبحانه بخوریم. سفره‏ای و پنیری و مغز گردو و فلاکس چایی داشتیم، آنجا یک پتو انداختند و امام نشستند. صبحانه خیلی ساده و معمولی صرف شد و بعد امام وضو گرفتند ما هم با یک دوربین کوچک عکس آن منظره را گرفته ‏ایم که بسیار جالب بود.

نزدیک ظهر بود به شهری رسیدیم که اسمش زبیر بود. وقتی به این شهر وارد شدیم امام فرمود: ظهر نزدیک است اگر مسجدی اینجا مناسب است برویم نماز بخوانیم. راننده که حاج سید احمد مهری بود گفت من مسجدی را می‏ شناسم، آنجا نماز می‏ خوانیم. همه به طرف آن مسجد برای وضو گرفتن رفتیم. عرض کردم: آقا اگر صلاح بدانید برویم مرز عراق در آن فاصله‏ ای که گذرنامه ‏ها آماده و مهر می شوند نماز را هم آنجا بخوانیم. امام هم موافقت کردند و در مرز عراق نماز جماعت خوانده شد. گذرنامه‏ ها مهر خروج خورد و آماده شد.

 در مرز کویت

بعد از این قضایا راننده ماشین، گذرنامه امام، گذرنامه حاج احمد آقا، گذرنامه من، گذرنامه آقای املایی و بقیه را برد و نیم ساعت طول نکشید که مهر ورود زدند. من الآن آن گذرنامه را دارم، بعضی از روزنامه‏ های خارج در آن زمان نوشتند که دلیل راه ندادن کویت این بوده که می‏ خواستند بدون مجوز وارد بشوند. این یک دروغ است.

آنها امام را نشناخته بودند و نمی‏ دانستند چه کسی وارد می‏ شود. از گذرنامه‏ و از روی دعوتنامه تشخیص ندادند. وقتی گذرنامه آماده شد و حاج سید احمد مهری آمد، گفت تمام شد، زود سوار شویم و برویم. وقتی که سوار شدیم و ماشین را روشن کرد که برویم امام فرمود من باید اینجا تجدید وضو کنم. امام که پیاده شدند چهره امام را که مأمورین مرزی کویت دیدند آن وقت شناختند که این چه کسی است که به کویت می‏ آید. ما از پشت شیشه نگاه می‏ کردیم، همه آنها در یک اتاق جمع شدند با هم مشورت می کردند و متوجه نشدیم با کجا تماس گرفتند. وقتی امام تجدید وضو کردند و برگشتند مأمور آمد ما را به سالن تشریفات راهنمایی کرد. یک سالن مجللی بود. امام فرمود چرا ما را اینجا آوردند؟ من گفتم آقا چون که شما برنامه را خراب کردید. امام فرمود من خراب کردم. گفتم بله شما خراب کردید. گفتند چطور؟ گفتم برای اینکه اینها تا وقتی که شما از ماشین پیاده نشده بودید نمی‏ دانستند چه کسی به کویت می آید، شما که از ماشین برای وضو، پیاده شدید شمارا شناختند. فرمود حالا که ما را شناختند با ما چه می‏ کنند؟ من عرض کرد که حالا باید بنشینیم ببینیم چه تصمیمی می‏ گیرند.

 جلوگیری از ورود امام به کویت

معاون وزارت داخله خیلی با عصبانیت جلوی سالن تشریفات آمد و آقای سید احمد مهری را صدا زد. او بلند گفت من. گفت بیا بیرون. بردش به اطاق و اول توپ و تشر که تو چرا وقتی دعوت نامه گرفتی ایشان را معرفی نکردید. او هم گفته بود شما فرمتان را بیاورید ببینید کجایش خالی است. همه جا را من پر کرده ‏ام. اسم و نام خانوادگی، اسم پدر، تاریخ تولد، شماره شناسنامه و همه مشخصات آنجا هست. این نقص شماست که نمی‏ شناسید و نمی ‏دانید که روح الله مصطفوی کیست. وقتی نگاه کرده بود دیده بود راست می‏ گوید، حق با اوست.

طولی نکشید آن فرد آمد پهلوی امام نشست و گفت آقا ما از ورود شما به خاک کویت خوشحالیم و به شما خیر مقدم عرض می‏ کنیم اما نمی توانیم به شما اجازه بدهیم وارد کویت بشوید، از همین راهی که آمدید باید برگردید. امام فرمود من به کویت، به شماها و به مردم کویت کاری ندارم. من با ماشینی که آمدم مستقیم فرودگاه می‏ روم و سوار یک هواپیما می‏ شوم و به یک کشور اسلامی می‏ روم و در آنجا اقامت می‏ کنم و در کویت نمی‏ مانم. یک قدری فکر کرد و گفت: ما نمی‏ توانیم حفاظت شما را از اینجا تا فرودگاه به عهده بگیریم. امام فرمود به عهده خود من، من از شما حفاظت نمی‏ خواهم. خیلی فکر کرد و گفت نه نمی ‏شود. باز رفت و شاید با وزارت داخله تماس گرفت و مشورت کرد و گفتند نه هیچ راهی ندارد و باید برگردید. ناچار به بصره مراجعت کردیم.

 در مسافرخانه‏ای در بصره

در بصره به مسافرخانه شرق الاوسط وارد شدیم. یک سالن تشریفات داشت. از پله ‏ها می‏ خواستیم بالا برویم گفتند، رئیس امن‏ العام اینجا منتظر است و می ‏خواهد با سید یعنی امام ملاقات کند. امام برگشتند آنجا نشستند آن فرد ابتدا عذرخواهی کرد و گفت، ببخشید شما را در مرز معطل کردند، مقصر دولت کویت بود. امام فرمود: خیر مقصر شما هستید، دولت عراق است نه دولت کویت. شما من و همراهانم را 9 ساعت بدون دلیل در مرز سر پا نگه داشتید، شما حکومت کردن را هم بلد نیستید. شما اگر می‏ خواهید به مردم حکومت کنید باید مردم را راضی نگه دارید. باز شروع به عذر خواهی کرد بالاخره رفتیم بالا و یک اطاق برای امام با حاجی احمد آقا و یک اطاق هم برای من و آقای املایی روبروی هم گرفتیم. مأمورین امن ‏العام هم در سالن یک میز با چند تا صندلی وسط این دو تا در اطاق گذاشتند و تا صبح بیدار بودند، حرف می‏زدند. ما راحت خوابیدیم.

 پیوستن دکتر ابراهیم یزدی به همراهان امام

ماجرای پیوستن دکتر یزدی به جمع همراهان امام حکایتی داردکه از این قرار است: ایشان همان شبی که ما می‏ خواستیم از نجف حرکت کنیم، همان شب از آمریکا به نجف آمده بود. بعداً خودش نقل کرد: من می خواستم بروم منزل امام، مأمورینی که بیت را محاصره کرده بودند به من اجازه ندادند، برگشتم. چون آن وقت شب، مسافرخانه ‏ای هم باز نبود به حرم رفتم. درحال دعا خواندن بودم که یکی از روحانیون آمد و گفت اگر می‏ خواهید امام را ببینید زود بیا و الا امام در حال عزیمت به کویت است و شما دیگر امام را نمی‏ بینید. وقتی آقای یزدی نزد ما رسید، ماشین‏ ها در آستانه حرکت بودند. او می‏ خواست در ماشینی که امام سوار بودند سوار شود ما گفتیم: شما سوار یکی از این ماشین ها که برای بدرقه آمده ‏اند بشوید. از اینرو سوار یکی از همان ماشین‏ ها شد و آمد.

عزیمت به بغداد

بعد از ناهار و نماز حدود ساعت یک و نیم با دو تا ماشین امن ‏العام عازم فرودگاه بصره شدیم. امام و حاج احمد آقا یک ماشین سوار شدند، من و دکتر یزدی و آقای املایی هم یک ماشین دیگر و ماشین به طرف فرودگاه حرکت کرد. ولی ما دیدیم از بصره که خارج شد در اتوبان فرودگاه نیست بی‏راه می‏رود، در یک بیابانی که ریگزار است. یک سربازی که در جلوی پادگان مأمور بود تا چشمش به ماشین‏ ها افتاد درب را قفل کرد و ایستاد. مأمورین امن ‏العام پیاده شدند و با او صحبتی کردند. او هم تماس گرفت و سپس درب را باز کرد . وقتی ما وارد آن پادگان شدیم معلوم شد یک پادگان نظامی است و یک هواپیمای نظامی هم آماده پرواز که ما مستقیم به سمت هواپیما رفتیم، سوار هواپیما شدیم و در حدود دوازده نفر هم قبل از ما در داخل هواپیما نشسته بودند که قطعاً مأمور بودند.هواپیما وقتی پرواز کرد حاج احمد آقا شوخی کرد و فرمود فردوسی پور هواپیما به آبادان می‏ رود یا به بغداد؟ من گفتم خاطر جمع باشید به بغداد می ‏رویم. هواپیما ما را به بغداد رساند.

 پرواز بسوی فرانسه

صبح روز بعد برای پرواز به سمت پاریس به سمت فرودگاه  حرکت کردیم. سوار هواپیما که شدیم ما دیدیم که مهماندارها زنهای کذایی هستند. قسمت بالای هواپیما را به امام اختصاص داده بودند. صندلی‏ها را هم به مبل تبدیل کرده بودند. فقط سه نفر در این طبقه (دوم) نشسته بودند که ما اول خیال می‏ کردیم اینها مسافرند ولی در بین راه متوجه شدیم که مأمورند و مراقب ما هستند. به آقای دعایی گفتیم، شما از مسؤول اینجا تقاضا کنید که این مهماندارهای زن را عوض کنند. ایشان اقدام کرد،زنها را بردند و سه نفر مرد به عنوان مهماندار برای ما گذاشتند.

در فرودگاه ژنو

بالاخره هواپیمای ما به ژنو رسید. در آنجا هواپیما یکساعت توقف داشت. در آنجا اعلام شد که بعد از یک ساعت دوباره به سمت پاریس پرواز می‏ کنیم و فاصله از اینجا تا پاریس هم یکساعت است. ما گفتیم که در پاریس به کسی اطلاعی ندادیم که امام دارند می‏ آیند. حاج احمد آقا به آقای دکتر یزدی فرمودند: شما بروید به بنی‏ صدر تلفن کنید و اطلاع بدهید که ما داریم می‏ آییم و یکساعت دیگر در پاریس هستیم ضمناً برای امام هم یک خانه تهیه کنید. آقای یزدی تلفن کردند و به بنی‏ صدر اطلاع دادند که ما الآن در ژنو هستیم و یکساعت دیگر به پاریس می رسیم برای امام خانه تهیه کنید. بنی‏ صدر هم در تلفن شوخی کرده بود و گفته بود، مگر خانه در پاریس سبیل است که ظرف یکساعت من بتوانم خانه پیدا بکنم، آن هم خانه ‏ای که در شأن امام باشد. گفتند حالا هر جور هست ما داریم می‏ آییم شما اطلاع داشته باشید، به بچه‏ ها هم اطلاع بدهید که در جریان باشند. این تلفن هم شد و دوباره برگشتیم و سوار هواپیما شدیم به طرف پاریس.

دکتر یزدی پیشنهاد کرد که در پاریس مردم نسبت به این لباس خوش بین نیستند و اگر چهار تا روحانی با هم وارد بشوند و از فرودگاه بیرون بیایند ممکن است زننده باشد. حاج احمد آقا گفت چه کاری باید بکنیم؟ گفت: نظر من این است که تقسیم بشویم، شما و امام باهم بیایید، ما کارهای گذرنامه را انجام بدهیم، وقتی که شما رفتید بعد آقای املایی و فردوسی بیایند، کارهای آنها را هم بچه‏ ها انجام می‏دهند حاج احمد آقا قبول کردند.

 در فرودگاه پاریس

بعد از اینکه ما به فرودگاه اورلی پاریس رسیدیم، یک مقداری در سالن آنجا قدم زدیم، بعد که متوجه شدیم امام بیرون از فرودگاه رفتند و کارهایشان انجام شد ما رفتیم جلوی آن محلی که گذرنامه ‏ها را چک می‏ کردند و مهر می‏ زدند. بچه‏ های ایرانی در آنجا منتظر ما بودند. یک ماشین سوار شدیم و به طرف اقامتگاهی که بنی‏ صدر آماده کرده بود حرکت کردیم. فکر هم می‏ کردیم که دیگر از شر مأمورین خلاص شدیم و به قول دکتر یزدی وارد یک کشور آزاد و دارای دموکراسی شدیم. اما در فرودگاه اورلی زمانی که هواپیما به زمین نشست و روی زمین حرکت می‏ کرد دیدیم یک ماشین مشکی که ماشین پلیس بود همراه هواپیما در حرکت است و از هواپیما مراقبت می‏ کند.

آنجا هم که پیاده شدیم و سوار ماشین شدیم فکر می‏ کردیم که دیگر از شر مأمورین خلاص شدیم. اما ما که با ماشین به طرف اقامتگاه می‏ آمدیم، یک مرتبه به یک چهارراهی رسیدیم که چراغ راهنما قرمز شد. تا چراغ قرمز شد راننده ترمز کرد و ماشین ایستاد، یکدفعه ما دیدیم یک ماشین هم بغل ما ترمز زد، نگاه کردیم دیدیم ماشین پلیس است که دنبال ما می آمد و مراقب بود.

 اقامت در محله کشان پاریس

به هر حال به محله کشان پاریس و خانه آقای غضنفرپور که آپارتمانی در طبقه چهارم بود، رسیدیم. این منزل نزدیک خانه بنی‏ صدر بود. بنی‏صدر در آن فاصله کوتاه به غضنفرپور پیشنهاد کرده بود، شما منزل من بیایید و آن آپارتمان را تخلیه کنید که امام در آنجا اقامت کند.رفتیم به آن آپارتمان و اطاقی که امام مستقر شدند. طرف مشرق آن شیشه بود و از آن شیشه ‏ها بیرون کاملاً معلوم می‏ شد.

ما نگاه کردیم و دیدیم که در چهارراه خیلی دور پلیس مستقر است و ما را مراقبت می‏ کند. در یک فاصله کوتاهی زنگ درب خانه را زدند و گفتند سفارش کنید امام پشت شیشه ظاهر نشود، خطرناک است. امام در آن اطاق قدم می زدند، قهراً جلوی شیشه ظاهر می ‏شدند و پلیس که از همان دور مراقبت می کرد تذکر داد ممکن است از دور هدف‏گیری بشود.

دیدار نمایندگان رئیس جمهور فرانسه با امام

شب نخست، امام دستور دادند که کسی را نپذیرید من خسته هستم و با هیچکس مصاحبه یا ملاقات نمی‏ کنم. عده‏ای از دانشجویان هم که آمده بودند خداحافظی کردند و رفتند. نماز مغرب و عشاء را خواندیم بنا بود استراحت بکنیم، زنگ زدند و گفتند که چند نفر از کاخ الیزه یعنی از کاخ ریاست جمهوری آمده‏ اند و گفته‏ اند ما باید با شما ملاقات کنیم. امام فرمودند من خسته هستم امشب لازم نیست ملاقات بکنم فردا بیایند. گفتند نه ما مأموریم که امشب ملاقات بکنیم و چند تا سؤال از ایشان داریم. امام فرمودند خیلی خوب حالا که این طور است بیایند. آمدند و همان شب اول گفتند ما به شما خیر مقدم عرض می‏ کنیم اما فعالیت سیاسی در اینجا ممنوع است. امام فرمودند: من نمی‏ دانم شما می‏ ترسید من سخنرانی کنم، اعلامیه بدهم یا مصاحبه بکنم. مردم فرانسه هم متوجه بشوند مثل مردم ایران علیه دولت فرانسه قیام بکنند؛ ولی من به شما اطمینان می‏ دهم سخنرانی، نوار و پیام من فارسی است. به مصاحبه که رسید آنها گفتند، خیلی خب پس شما سخنرانی کنید، نوار به ایران بفرستید، پیام هم به ایران بدهید اما مصاحبه نکنید برای اینکه در مصاحبه قهراً خبرنگاران خارجی با زبان خارجی مصاحبه می ‏کنند و بیانات شما ترجمه می شود و مردم متوجه می شوند. امام فرمودند فعلاً مصاحبه نمی‏ کنم. ولی خبرنگار روزنامه فیگارو از همان روزهای اول ‏نشست و به عنوان سؤال، سؤال سیاسی مطرح می‏کرد. خبرنگاران اعتراض کرده بودند که چطور شد فیگارو مصاحبه می کند ولی ما را نمی‏ گذارند و اجازه نمی‏ دهند مصاحبه بکنیم.

 ترفند خبرنگار روزنامه فیگارو

خبرنگار فیگارو به حاج احمد آقا گفته بود مگر شما مسأله شرعی از آقا نمی‏ پرسید؟ گفت چرا. گفت: خوب من هم می ‏آیم و یک مسأله می پرسم، من کاری به سیاست ندارم. منتهی این مسأله من با مسائل سیاسی ارتباط پیدا می‏ کند بعد در روزنامه منعکس می‏ کنم. به این وسیله آهسته‏ آهسته موضوع مصاحبه هم آزاد شد و خبرنگاران برای مصاحبه کردن با امام صف کشیدند و مصاحبه‏ های مفصل سیاسی مربوط به ایران و مسائل جهان انجام شد. بنابراین هدفی که امام از این هجرت داشتند که مظلومیت ملت ایران را به دنیا اعلام بکنند فراهم شد.

در این مدت چهار ماه آن مقداری که امام اسلام را تبلیغ و احیا کرد اگر تمام بودجه‏ های حوزه‏ های علمیه ایران را خرج کنیم، کتاب به زبانهای فرانسه، انگلیسی و آلمانی بنویسیم و خارج بفرستیم و حتی مبلغ به زبانهای فرانسه، انگلیسی، آلمانی تربیت کنیم و به کشورهای خارج اعزام کنیم، این مقدار نمی‏ توانند اسلام را تبلیغ کنند.

 برنامه ‏ریزی امور اجرایی ملاقات‏ کنندگان با امام

در پاریس یک واقعیتی بود. برای اینکه عمده جنبه زندگی عملی امام یک زندگانی بود که همه تعجب می ‏کردند. حتی دانشجویان ایرانی خود ما که می‏ آمدند باورشان نمی ‏شد که زندگی امام این است. مثلاً یک روز تلفن به من کردند پانصد دانشجو از آلمان می آیند و ظهر مهمان شما هستند. من به حاج مهدی عراقی زنگ زدم که ظهر پانصد دانشجو غیر از آنهایی که هستند مهمان داریم. حاج مهدی- رحمة الله علیه- گفت، چرا حالا به من می‏ گویی، حالا که نزدیک ظهر است. گفتم، خب حالا اطلاع دادند که اینها می‏ آیند. فرمود به عبد‏الکریم بگو پانصد تا تخم‏ مرغ بگیرد بین راه که می ‏آید به اینجا بیاورد. ایشان تخم‏ مرغ‏ها را جوشاند و با نان‏های فرانسوی و سیب ‏زمینی ‏هایی که پخته بودند برای هرکدام یک ساندویچ درست کردند دست این مهمانها دادند. این غذایی بود که مهمانها هر روز داشتند، اینکه غذای گرمی بخواهند استفاده کنند نبود.  فردای آن روز امام گفتند: اینجا برای من خوب نیست و من اینجا نمی ‏توانم زندگی کنم، یک جای دیگر برای من پیدا کنید. آقایان ایرانی که در پاریس اقامت داشتند گفتند: ما برای شما مکانی تهیه می ‏کنیم بشرطی که شما خودتان ببینید و بپسندید. یکی از دانشجویان یا فارغ ‏التحصیلان ایرانی مقیم پاریس گفت که من جایی را دارم، شما بیایید ببینید اگر پسندید در اختیار شما باشد و این شخص اهل مشهد و اسمش آقای عسگری بود. امام با آقای املایی و حاج احمد آقا رفتند که آنجا را ببینند و من در منزل آقای غضنفرپور تنها ماندم. امام که رفتند بلافاصله دانشجویان برای ملاقات امام آمدند. در آنجا معروف است که کشیش با مردم ملاقات نمی‏ کند، از این رو وقتی مردم آمدند و گفتند امام کجاست؟ من گفتم امام رفت برای خودش خانه پیدا کند. باور نکردند و با اعتراض گفتند، شما اگر می ‏خواستید امام را مخفی کنید چرا از نجف آوردید؟

 استقرار در نوفل لوشاتو

وقتی رسیدیم از حاج احمد آقا پرسیدم: اینجا کجاست برای امام پیدا کرده ‏اید؟ اینجا دور است، دانشجویان می‏ خواهند دیدن امام بیایند و امروز هم که آمدند اعتراض کردند و گفتند شما امام را مخفی کرده ‏اید. اضافه کردم که اینجا مثل مخفی گاهی برای امام است. حاج احمد آقا گفت: نه امام اینجا را پسندیده ‏اند و گفته اند اینجا بهترین جا است و ما همین جا می‏ مانیم.امام فرموده بودند، اینجا ییلاق پاریس و خلوت است و اهالی پاریس فقط روزهای یکشنبه که تعطیل است اینجا می‏ آیند. در آنجا فقط بعضی افراد که تمکن مالی داشتند خانه ‏ای خریده بودند و روزهای تعطیل آنجا می آمدند وبقیه روزها خلوت بود و امام هم راحت بود. گفتم: من قول داده‏ ام به دانشجویان که امام فردا پاریس می‏ آید با شما ملاقات می ‏کند. دکتر یزدی گفت: امام که قول نداده است. من ناراحت شدم و به امام جریان صبح را توضیح دادم. امام فرمودند: حالا که شما قول داده‏ اید فردا صبح می‏ رویم ولی دیگر از این قولها نده. من گفتم: چشم. وقتی بیرون آمدم گفتم امام فرموده ‏اند فردا پاریس می رویم. آنها خندیدند و گفتند: با چی می‏ خواهید بروید چگونه می‏ خواهید بروید؟ من گفتم امام فرموده ‏اند: هر جور که باشد می رویم. بعد دکتر یزدی، قطب‏ زاده و بنی‏ صدر رفتند و من و احمد آقا و امام و علی آقا- که در آلمان تدریس می کرد و در آنجا بعنوان مسؤول آشپزخانه انتخاب شده بود- ماندیم.

برنامه ‏ریزی و تنظیم امور روزمره

وضع زندگی ساده آنجا برای همه جالب و جذاب بود. اولاً از نظر نظم طوری رفتار کرده و به دانشجویان فهمانده بودیم که مواظب رفت و آمد و نظمشان باشند، مخصوصاً در موقع نماز که با عجله وضو می ‏گرفتند دقت نمی‏ کردند کفشها را مرتب و منظم کنند و خبرنگارها هم با دوربینهایی که برای فیلمبرداری می ‏آمدند روی کفش هایی نامرتب زوم می ‏کردند. اگر دو تا لنگه کفش دور از هم افتاده بود، فیلم می‏ گرفتند. یا توی باغ می ‏گشتند ته سیگار پیدا کنند و فیلم بگیرند، برای اینکه نشان بدهند که اینها بی‏ نظمند ولی دانشجویان آنجا رعایت می‏ کردند.یکی از مسائل جالب آنجا مسأله تغذیه بود. ما مهمانهای زیادی هر روز داشتیم که بدون اطلاع از آلمان، انگلستان و جاهای دیگر می‏ آمدند و ظهر مهمان امام می شدند. پذیرایی آنها کار مشکلی بود ولی پذیرایی و غذایی که به آنها داده می ‏شد، غذایی بود بسیار ساده، یعنی سیب ‏زمینی پخته با یک دانه تخم ‏مرغ و تکه نانی بود.

 رعایت قانون در فرانسه

در پاریس امام همه را به رعایت قانون سفارش کرده بودند. با اینکه سر بریدن یک مرغ در آن باغ هیچ مشکلی را ایجاد نمی‏ کرد و هیچکس هم نمی‏ فهمید ولی امام اجازه نمی‏ دادند و می‏ فرمودند. ممنوع است، اینکار را نکنید. تا روز عاشورا که شد ما دیدیم ناهار که آقای عراقی تهیه کرده بود قیمه پلو است، گفتم حاج آقا قیمه پلو را کجا درست کردی، گوشتش را از کجا آوردی؟ ایشان خندید و گفت آقای مهندس مجابی نذر دارد که روز عاشورا گوسفند بکشد، امروز یک گوسفند آورد و ما اینجا ذبح کردیم و گوشت را قیمه کردیم به مهمانها دادیم. گفتم برای امام هم بردید؟ گفت بردم اما چه بردنی. گفت: وقتی برای امام بردیم و من جریان را گفتم فکر نمی‏ کردم امام با من برخورد کنند. امام فرمودند: حاج مهدی عراقی در پاریس از این کارهای بازاری نکنید، شما نمی‏ دانید در اینجا ذبح گوسفند در منزل قدغن و قانوناً ممنوع است؟ وقتی این جمله را امام فرمودند، بلافاصله آمدم بچه ‏ها را صدا زدم بیل و کلنگ برداشتیم رفتیم آن محلی که ذبح کردیم، روی خونها خاک ریختیم که یک وقت خبرنگارها خبر نشوند که اگر مطلع می‏ شدند و از آن آثار فیلم می ‏گرفتند و بعد منتشر می‏ کردند خیلی بد می شد.

 مصاحبهها و سخنرانیهای امام در نوفل لوشاتو

در آنجا مراسم گرفتیم البته نه مراسم سینه ‏زنی، در آنجا مجلس روضه‏ خوانی برگزار شد و آقای محتشمی و بعضی دیگر صحبت کردند، مجلس خوبی شد. خود امام هم روز عاشورا سخنرانی جالب و سیاسی کردند و اهداف انقلاب را در آن سخنرانی بیان کردند که خیلی مهم بود. آنجا بنی‏ صدر بلافاصله از سخنرانی امام نت‏ برداری کرد و به سودابه غضنفرپور که مترجمش بود، داد. وی، هم خبرنگار و هم مترجم بنی‏ صدر بود. او متن را به فرانسه ترجمه کرده بود و به روزنامه‏ های فرانسوی (مثل لیبراسیون) داده بود که آنها هم چاپ و منتشر کردند.

این سخنرانی را دکتر یزدی به انگلیسی ترجمه کرده و در روزنامه‏ های انگلیسی چاپ شد. شهید محمد منتظری که انگلیسی بلد بود گفت، آقای دکتر یزدی که سخنرانی امام را ترجمه به انگلیسی کرده است در متن آن تصرف و تحریف کرده است جزئیات آن یادم نیست. ولی به او گفتم خوب به خود دکتر یزدی بگویید از اینرو او را صدا کردیم که چرا اینجوری کردی؟ عصبانی شد و گفت شما نمی‏ فهمید شما آبروی امام را می‏ برید. گفتیم ما چه کار کردیم آبروی امام را بردیم، تو داری آبروی امام را می‏بری. او می‏ گفت همان که من گفتم صحیح است.

یک مورد دیگر که باز هم ما به دکتر یزدی اعتراض کردیم و او باز حرف خودش را می‏ زد، در ماجرای مصاحبه ‏ای بود که به نظرم خبرنگار CNN به فرانسه آمد و آنها مدعی بودند که ما می‏ خواهیم با امام مصاحبه کنیم و زنده در 44 شبکه امریکا پخش می‏ شود. ما هم باور کردیم به ما هم گفتند اینها راست می ‏گویند از صبح ساعت هشت آمدند وسایلشان را هم آوردند در اتاقی هم که امام آنجا بودند. من دو سه بار رفتم خبر گرفتم، اینها داشتند دوربینشان را تنظیم می‏ کردند. وقتی آنجا رفتم دیدم مسؤولش عصبانی است، گفتند این چه جایی است که برای ایشان گرفته ‏اید؟ گفتم چیه چه اشکالی دارد؟ گفت نمی‏ شود یک دوربین اینجا تنظیم کرد. خیلی زحمت کشیدند از ساعت 8 تا ساعتهای 12-11 زحمت کشیدند تا توانستند دوربین‏ ها را روی صورت امام تنظیم کنند. یک دستگاهی هم بیرون داشتند که فیلم را همان موقع نشان می‏ داد و کنترل می‏ کرد. موقعی که شروع به مصاحبه کردند، همان افراد کنترل‏ کننده گفتند صبر کنید! مصاحبه را قطع کردند و بعد معلوم شد پشت سرشان یک کابلی از بالا بیرون بخاری آمده بود و این در فیلم کاملاً مشخص بود که بعد آن را برداشتند دوباره شروع کردند به مصاحبه کردن. مترجم امام در این مصاحبه دکتر یزدی بود. آنها انگلیسی سؤال می کردند و دکتر یزدی برای امام فارسی ترجمه می‏ کرد، سپس وقتی امام پاسخ می داد دکتر یزدی برای آنها انگلیسی ترجمه می کرد و فیلمبرداری می‏ شد.آنها مدعی بودند که این مصاحبه بطور زنده الآن در 44 شبکه پخش می شود ولی ما بعداً از دانشجویان ایرانی که در امریکا بودند خبر گرفتیم گفتند، شب پخش کردند یعنی مثلاً با 3-2 ساعت فاصله پخش شد. البته خیلی خوشحال بودند و می‏ گفتند وقتی این مصاحبه پخش شد ما یک سروگردن بزرگتر و بلندتر شدیم و این افتخار بزرگی بود که رهبر ایران چنین مصاحبه ای می کند و مطالبی را در رابطه با انقلاب ایران بیان می‏ کند.

 دیدار شخصیت های سیاسی با امام

در آن مقطع رجالی به پاریس آمده و با امام دیدار کردند. رفت و آمدهای مختلف از جناح های مختلف ادامه داشت. یک وقت آقای مهندس بازرگان آمد. همچنین دکتر سنجابی که مهمان بنی‏ صدر و آقای مهندس بازرگان که مهمان دکتر یزدی بود. روز اولی که بازرگان، سنجابی، سلامتیان، دکتر یزدی و بنی‏ صدر خدمت امام رفته بودند امام بطور مفصل و قریب یک ساعت هدف و فلسفه انقلاب ایران را برای اینها بیان کردند. بعد از صحبت امام آنها می‏ خواستند اخبار ایران را بگویند که آن روز جلسه ختم شد. بازرگان در روز و جلسه بعد آمد و شروع کرد به صحبت کردن؛ سه تا انگشتش را روی زمین گذاشت گفت: آقا نگاه کن ایران سه تا رکن دارد یک رکن آن شاه است و یک رکن آن ارتش است و یک رکن آن (الآن از ذهن من رفت) شما می‏گویید شاه برود، اولاً شاه رفتنی نیست، کشور بدون شاه نمی‏ شود. بر فرض که شاه رفت شما با ارتش چکار می‏ کنید، ارتش کودتا می‏ کند. امام قاطعانه فرمودند که آقای بازرگان شما هم به ملت بپیوندید و شما هم بگویید شاه باید برود، شاه که رفت ارتش هم به دامن ملت می‏ آید، برای اینکه ارتش هم از همین ملت است، فرزند همین ملت هستند.

بعد از آن بازرگان مسأله سیاست گام به گام را مطرح کرد. بعد از این جریان گفتند که ما می‏ خواهیم با امام خداحافظی کنیم که ایران برویم. ما به امام اطلاع دادیم که آقای دکتر سنجابی و مهندس بازرگان می‏ خواهند به ایران برگردند و تقاضا دارند برای خداحافظی خدمت شما بیایند.سنجابی اعلامیه داد و مصاحبه هم کرد، سپس برای خداحافظی نزد امام آمد. یک عکاس هم همراهشان بود که ما نگذاشتیم داخل اتاق برود، یک هال بود بیرون گفتیم شما اینجا باش. خدمت امام رفتند و حرفهایشان را زدند و خداحافظی کردند بیرون آمدند، هدف آنها این بود که در آن جلسه با امام عکس بگیرند. سپس دیدم در بیرون ایستادند من پرسیدم منتظر کسی هستید؟ گفتند: ما منتظریم وقت نماز شود با امام نماز بخوانیم و بعد از آن برویم...

 منابع:

1- برداشتهایی از سیره امام خمینی جلد های4-1، غلامعلی رجایی، نشر عروج، چاپ اول 1377،

2- خاطرات آیت الله فردوسی پور، موسسه تنظیم و نشر آثار امام، چاپ اول،1387.

3- صحیفه امام، موسسه تنظیم ونشر آثار امام، جلدهای‏ مختلف .

4- فصلنامه حضور، موسسه تنظیم و نشرآثار امام، شماره مختلف.

 

منبع: حضور، ش 84، ص 212.

. انتهای پیام /*