روز ملت

□ ابوالفضل مروی

دستش را به دیوار تکیه داد و بسختی از جا برخاست. توی قاب آینه پیرمردی فرسوده با موهایی سپید و آشفته به او خیره شده بود. از دور صدای ترانه های آشنای انقلابی به گوش می رسید.

در بالای آینه، قاب عکس منبت کاری شده ای از امام قرار داشت، همانکه او در بحبوحه تظاهرات از مغازه ای خریده و بابت آن هر چه در جیب داشت داده بود. و آن طرف تر، عکس خود او بود ، با همان چادر نماز ساده ای که بیرون رفته و دیگر هرگز به خانه باز نگشته بود.

 گفت: می بینی چقدر پیر شده ام. می دانی چقدر زجر کشیده ام. دلم تنگ است. شاید امروز بتوانم به دیدارت بیایم. کاش آن روز من تیر خورده بودم. تو صبورتر از من بودی. تو تنهایی ها را بهتر از من تحمل می کردی. بچه ها تو را بیشتر دوست داشتند. ولی تو از تانکها نترسیدی، از سربازها نترسیدی. من لایق تو نبودم. خودت می دانی که همیشه از صورت زیبای تو خجالت کشیده ام. و حالا فقط منتظرم تا بمیرم. مدتهاست به خوابم نیامده ای. بچه ها دیگر بزرگ شده اند. دلم برایت خیلی تنگ شده است، مثل قدیم ها، مثل دوران جوانی. یادت می آید...

صدایی از توی راهرو بلند شد: بابا، بابا

و لحظه ای بعد سیمای شاداب دخترش از لای در پدیدار شد.

- ما داریم می رویم. شما نمی آیی؟

- نه بابا جان ، حال ندارم.

- حالتان خوب می شود. با هم قدم می زنیم. مردم را می بینید. دلتان باز می شود.

- پایم درد می کند. نمی توانم تا آزادی بیایم.

  

- خوب باشد. از هر جا خواستید من هم با شما بر می گردم.

- نمی توانم. حالم خوب نیست. شما بروید. خوش بگذرد.

چند دقیقه بعد پسرش آمد توی اتاق.

- سلام بابا. حالتان چطور است؟

- ای، مثل همیشه.

- نمی آیید راهپیمایی؟

- نه، شاید بروم بهشت زهرا.

- امروز روز شادی است. جمعه با هم می رویم. من هم دلم برای مادر تنگ شده.

- شما بروید. بروید دیگر.

پسر با لبخند شیطنت آمیزی گفت: بابا، آش هم می دهند ها! شیرینی هم پخش می کنند! خیلی چیزها هست. باد کنک هوا می کنیم. همسایه ها هستند. صفا دارد.

- خوش بگذرد.

- خوب، مادر هم دوست داشت خانواده و بچه هایش خوشحال باشند.

- خوشحال باشند، خوشحال باشند.

- خواهش می کنم بیایید.

- شما بروید صفا کنید. من حال ندارم. پایم درد می کند.

- خوب نیست توی خانه تنها بمانید. کسل می شوید. حوصله تان سر می رود.

- گفتم امروز نمی آیم. بروید دیگر.

**

پیرمرد در اتاقش تنها ماند. در گوشه ای نشسته بود و به نقطه نامعلوم خیره شده بود. چه روز تلخی بود. خیابان شلوغ بود. آنها سر کوچه ای ایستاده بودند که مردم متناوباً، در حال فرار از جلوی نیروهای نظامی وارد آن می شدند و این طرف و آن طرف پناه می گرفتند.

زنش گفته بود: باید برویم جلوتر. مردم آنجا هستند.

- زن کجا برویم جلوتر. مثل باران دارد گلوله می آید. آنها که رحم ندارند.

- می ترسی؟ مگر جان ما چه ارزشی دارد؟ این همه جوانها شهید شده اند.

- آنها دیگر بچه صغیر و بی سرپرست ندارند.

- خیلی ها با همان بچه ها آمده اند. تازه فقط جوانها نیستند که. همه مردم هستند. آیت الله خمینی گفت نباید بترسیم.

 

بله،گفت نباید بترسیم ولی نگفت خودت را بده جلوی گلوله. ما آمدیم بیرون. تظاهرات کردیم. ولی باید جانمان را حفظ کنیم.

ناگهان دو جیپ ارتشی که پر از سرباز بود به سمت آنها آمد. سربازان، همراه دو افسر از جیپ ها پریدند پایین و با اسلحه های آماده آمدند به سوی کوچه.

او دست زنش را کشید ولی دیگر دیر شده بود. آنها تنها مانده بودند. همه مردم مثل آبی که در زمین فرو رود ناپدید شدند. درهای خانه ها بسته شده بود.

افسری که جلوی جمع بود دستش را جوری تکان داد که سربازها سر اسلحه های خود را پایین آوردند. ولی خود او کلتش را بالا گرفت و جلو آمد. زبان مرد بند آمده بود.

زن با صدایی رسا گفت: جناب سروان اگر می خواهید بزنید مرا بزنید. بگذارید من به دست برادرم کشته شوم.

افسر فرمانده کلتش را پایین آورد و گفت: بروید خانم. بروید خانه تان. فریب دشمنان اعلیحضرت را نخورید.

زن با شجاعت بیشتری گفت: مگر ما چه می گوییم. ما می خواهیم مستقل باشیم. ما می خواهیم آزاد باشیم. شما برادران ما هستید. ما می خواهیم بتوانیم حرف خودمان را بزنیم. ما مسلمانیم. ما می خواهیم همه مان از شر آمریکایی ها راحت شویم. ما می خواهیم مستقل و سربلند باشیم. مگر شما همین را نمی خواهید؟ چرا باید برادران و خواهران خودتان را بزنید و بکشید؟

افسر با خشونت گفت: خانم زودتر بروید. سربازها مثل من حوصله ندارند.

و کلتش را به صورت تهدید آمیزی دوباره بالا آورد. مرد بازوی زنش را کشید.

- بیا برویم خانم. جناب سروان به ما لطف کردند.

و خطاب به آن افسر گفت: ببخشید قربان. ما کاره ای نیستیم. الآن می رویم.

همسرش پرخاش کرد: شما چه می گویی. ما برای اسلام بیرون آمدیم. ما برای کشورمان بیرون آمدیم. ما خیر همه را می خواهیم. ما خیر این برادرانمان را بیش از خودمان می خواهیم. آیت الله خمینی همه شما را دوست دارد. او فقط با دشمنان شما بد است. او فقط با استبداد بد است. او می خواهد همه مردم عزیز باشند. او می خواهد همه خوشبخت باشند.

مرد متوجه شد که دور کردن همسرش از این صحنه خطرناک، آسان تر از دور شدن از آن نظامیان خسته، نبود. ولی به هر صورت بود او را کشان کشان و نصیحت کنان از آن نقطه دور کرد.

آنها موقتاً از مهلکه دور شدند. ولی با رفتن نظامی ها مردم از در و دیوار جوشیدند و بیرون آمدند. زن دستش را از دست شوهرش آزاد کرد و همراه مردم شروع کرد به شعار دادن.

جمعیت میان او و زنش حائل شد. مردم وارد خیابان شدند. با چشمانی مضطرب در میان جمعیت همسرش را جستجو می کرد. فریاد زد. او را صدا زد. ولی جمعیت او را برد.

تظاهرات مردم و تیراندازی مأموران تا دیروقت شب ادامه یافت. خیلی ها به زمین افتاده بودند. مردم خیلی از زخمی ها را نجات دادند و به خانه ها و بیمارستانها رساندند. مرد در میان مردم همه جا را گشت زد. خبری از همسرش نبود. فکر کرد به خانه برگشته است. دیر وقت به خانه بازگشت. خواهرش که با نگرانی از بچه نگهداری می کرد گفت: کجایید؟ من که مردم.

- زنم برگشته ؟

- نه.

مرد روی زمین نشست و دو دستی بر سرش کوبید: وای خدای من

شب تلخی بود، و روزهای تلخ تری در پی داشت. پیکر خیلی از شهدا پیدا نشد ولی مرد و خانواده اش پس از جستجوی بسیار و با کمک بعضی از همسایه ها توانستند بدن خون آلودی را از سرد خانه یکی از بیمارستانها تحویل بگیرند با این شرط و تعهد که بی سر و صدا او را به خاک بسپارند. همسرش بود. با همان چادر نماز قدیمی ساده و با همان اندام باریک و بلند که اینک درهم پیچیده بود. زخمی  وحشتناک سینه اش را دریده بود. ولی صورتش همچنان زیبا و آرام بود.

بعد از گذشت سالها، هنوز هم تعجب می کرد چرا دیوانه نشده است و چرا اصلاً زنده مانده است. از نگاه کردن به صورت شریک زندگی اش شرم داشت ولی تا توانست او را بویید و بوسید. آنگاه به همراه خانواده های دیگر، همگی در سکوتی خشم آلود عزیزان خود را به خاک سپردند.

**

مرد با خود اندیشید این کارها برای چه بود؟ عزیزان ما برای چه مردند؟ بچه ها برای چه یتیم شدند؟ خانواده ها برای چه تنها شدند.

به سیمای همسرش خیره شد.

تو همانطور جوان ماندی ولی من پیر شدم، پیر. غبار، رؤیت را گرفته است.

فرزندش را صدا زد. همه رفته اند.

با تأنی به حرکت در آمد. دستمال صورتش را که تازه شسته بود برداشت و رفت سراغ عکس.

- عزیزم! نمی دانی چقدر زجر کشیده ام. بدون تو تکیه گاهی نداشتم. سالهاست که خوشی من پاک کردن غبار روی عکس توست. اینجا که ما زندگی می کنیم یک روز غفلت کنی همه جا را خاک می گیرد. خاک نرم و بی رحم همه چیز را می پوشاند.

می دانم، باشد باشد. عکس امام را هم تمیز می کنم. می دانی که همیشه این کار را کرده ام.این عکس را با پس انداز خودت خریده ای. یادگار توست. من هیچوقت تو را از امامت جدا نکرده ام. من همیشه با تو هستم. همیشه با تو بودم. از وقتی تو را شناختم تا وقتی بمیرم با تو هستم. من کسی را بهتر از تو نداشتم و ندارم. همه مردم مرا با تو می شناسند. من یک برگ خشگم  ولی تو یک گلزار  جاویدانی.

قاب عکسها را تمیز کرد و دو باره روی تخت نشست و به آینه ای که دیگر خودش را توی آن نمی دید خیره شد. و به بالای آینه نگاه کرد.

خوب شد ، خوب شد. باید دقت کنم هر روز این غبار لعنتی را پاک کنم. ولی واقعاً امروز حال نداشتم. بچه ها آمدند. خودت که دیدی. پایم درد می کند. اگر با آنها بروم مجبورند از نیمه راه برگردند. جوانند. حالا دیگر آنها باید بروند. من که مخالفتی ندارم. خواهش می کنم به من فشار نیاورید. مرا دیگر معاف کنید. واقعاً پایم درد می کند. می دانی که ، دکتر گفت باید زیاد راه نروم.

 

خوب، پس بهشت زهرا چه می شود؟ گمانم باز هم پرت و پلا گفتم. بهانه آوردم. آنجا هم نمی توانم بیایم. فقط می توانم به تو فکر کنم. دوست دارم بخوابم. خسته ام. مریضم. ولی خوابم نمی آید. دیگر هیچ کاری از من بر نمی آید.

صدای زنگ در بلند شد.

این دیگر کیست؟

به بالای آینه نگاه کرد. کسی را فرستادی؟

صدای زنگ دو باره او را تکان داد.

- آمدم ، آمدم.

لحظاتی دور و بر خودش را گشت تا کتش را پیدا کرد و آن را به روی دوش انداخت. پاکشان خود را به راهرو رساند. آمدم، کیست؟

- منم حاجی، منم، آشناست.

آه ، این پدر شهید بود، همسایه بغلی. دو پسرش مثل گل بودند. هر دو پرپر شدند، در دور دستها.

پیکر یکی شان هرگز پیدا نشد. می گفتند در دریا گم شد. غواص بود. چقدر مهربان  بودند. همیشه به او سلام می کردند و از او به اصرار می خواستند اگر فرمایشی دارد انجام دهند. آنها را مثل فرزندان خودش دوست داشت. وقتی آنها در محله بودند آرامش داشت. همه چیز خوب و درست بود. برای یافتن پیکر همسرش چقدر کمک کردند. آنها و پدرشان اگر نبودند ممکن بود هرگز نتواند همسر شهیدش را پیدا کند.

پیر مرد با آن ریش سپید توپی و چهره همیشه خندانش جلوی در ایستاده بود.

- سلام حاجی. هنوز نرفتی؟ بیا با هم برویم.

- سلام. حال ندارم. باور کن حال ندارم. پایم درد می کند. امسال نمی آیم.

- یعنی چه پایم درد می کند. مگر به پاست، به دل است. یا الله بیا برویم. من تنها هستم. باید با هم برویم.

- پیرمرد کتش را به خودش پیچید و روی پله جلوی در نشست.

- گفتم که. اصلاً حال ندارم.

- پدر دو شهید کنارش نشست.

- دست بر دار. خوب حال داشته باش.

- چه فایده ای دارد؟ چه فایده ای داشته؟ قبلش زجر و مصیبت بود، بعدش هم مصیبت و زجر.

- حاجی از کدام دنده بلند شدی؟ ما که جز امروز چیزی نداریم. امروز مال ماست. این تنها روز زندگی ماست. قبلش برای همین بوده، بعدش هم برای همین بوده. حاجی تو را به خدا مرا عذاب نده. ما برای جوانها و بچه هایمان جز امروز یادگاری نداریم. بلند شو لباست را بپوش. من همین جا می نشینم تا حاضر شوی.

- پاشو برویم تو.

- نه، من همین جا هستم. نمی روم تا بیایی. برو لباس بپوش. برو جلوی آینه ، سر و رویت را مرتب کن، نگاهی هم به بالای آینه ات بیانداز و بیا با هم برویم.

- من نمی توانم تا میدان آزادی بیایم.

- باشد. مستقیم تا خیابان انقلاب می رویم. بعد اگر حال داشتی تا توحید می رویم. اگر باز هم حال داشتی تا سر سلسبیل می رویم، بلکه جلوتر! درد دل می کنیم  و می رویم. مردم را ببینی حال پیدا می کنی. برو زودتر. مرا تنها مگذار.

پیر مرد به داخل خانه برگشت. با بی میلی لباسهایش را پوشید. نگاهی به بالای آینه انداخت.

 می دانید چه کسی را بفرستید.

سرش را تکان داد. چاره ای ندارم.

دقایقی بعد، دو پیرمرد شانه به شانه یکدیگر ، عصا زنان به سوی میدان آزادی می رفتند، در حالی که واقعاً نمی دانستند تا کجا می توانند جلو بروند.

 

منبع: حضور، ش 83، ص 210.

. انتهای پیام /*