ماشین خاموش بود و با دنده خلاص حرکت می کرد البته با دست ماشین را هل میدادند تا به خانه امام رسیدیم. وارد منزل امام که شدیم آنجا مجلس خیلی جالبی شد برای اینکه بهترین مداحان مشهد مقدس آمده بودند و از آن جمله، من لازم است یاد کنم از مرحوم حاجی غنیان و همچنین آقای اکبرزاده که الآن حیات دارد. در اتاق امام که نشسته بودیم، از آن اتاق یک پنجرهای به حیاط باز میشد؛ امام جوری نشسته بودند که هم از حیاط و هم از سالن و هم اتاق دیده بشوند؛ یک طرف پنجره امام نشسته بودند و...
دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲ - ۸:۵۸
شاید برای نخستین بار این خاطره را می خوانید!
در این فکر ها بودم که اسماعیل دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا به خود آورد. پرسیدم: چه خبر؟ گفت:صبح سرگرد عراقی من رو خواست و گفت: کی از همه برات عزیز تره؟! گفتم پدر و مادرم! گفت : از اونها عزیز تر هم داری؟ گفتم: بله؛ یکی دیگه است که از همه برام عزیزتره
یکشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۲ - ۹:۱
یکی از شب ها یکی از زندانی هایی که بازداشت شده بود به نام معمار، خود را زده بود به دل درد، فکر می کرد با این شیوه او را آزاد می کنند. ساقی یک روانشناس بود و این تجربه را در طول سالهایی که زندانبان قزل قلعه بود بدست آورده بود. وقتی اطلاع پیدا کرد آمد در کریدور زندان، ما همه در انفرادی بودیم. با صدای بلند شروع کرد به آن زندانی که خودش را به دل درد زده بود نهیب زدن. به او گفت: تو که شجاعت و عرضه نداری غلط کردی وارد مبارزه شدی...
یکشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۲ - ۶:۰
یکشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۲ - ۱۵:۲۱
امام به کفشداری که میرسید با اینکه آقای فرقانی که یکی از همراهان همیشگی امام بود اجازه نمیدادند که کفش ایشان را آقای فرقانی بردارد و به کفشداری بدهد، ایشان نعلین خودش را در میآورد و همانجا جلوی میز کفشداری میگذاشتند، بعد هم داخل ایوان حرم حضرت امیر(ع) میرفت...
شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲ - ۱۳:۱۴