جریان استقبال از حضرت امام واقعاً تاریخی بود؛ واقعیت این است که هیچ کس باورش نمی شد چنین استقبالی به عمل آید.

آن روز تعداد قابل توجهی از مردم در خانه ها مانده بودند تا از طریق تلویزیون، ورود امام را ببینند؛ چون قبلا اعلام شده بود که برنامه ورود امام پخش خواهد شد. وقتی تلویزیون برنامه استقبال را پخش نکرد، خیلی از مردم تلویزیونها را به عنوان اعتراض وسط خیابان آوردند و شکستند و بلافاصله به خیابانها ریختند.

آن لحظه ای که امام به بهشت زهرا نزدیک شد، مردم بلیزر حامل امام را روی دست بلند می کردند. شهید صدوقی  - خدا بیامرز - با لهجه شیرین یزدی از بلندگو التماس می کرد که تو را به خدا به این پیرمرد رحم کنید؛ منظورش حضرت امام بود. بالاخره با هر لطایف الحیلی امام را سوار هلیکوپتر کردند. من نزدیک جایگاه بودم. هلیکوپتر می خواست روی زمین بنشیند، ولی جا نبود. عده ای کمربندهایشان را باز کردند و مردم را پراکنده کردند تا یک سایت و به قول معروف یک پَدی به وجود بیاید تا هلی کوپتر بتواند بنشیند. سرانجام هلیکوپتر به زمین نشست و امام سخنرانی تاریخی خود را انجام داد. اکثر قریب به اتفاق مردمی که آن روز در تهران بودند به طور میانگین 15 تا 30 کیلومتر راه رفتند. تعدادی از مردم از فرودگاه مهرآباد و تعدادی هم از مرکز شهر حرکت کرده و به بهشت زهرا رسیده بودند. من با بچه های کوچکم به همراه برادرانم به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. کمیته های انقلاب اسلامی هم به شکل خودجوش به وجود آمد. کمیته رفاه [ استقبال] هم در حقیقت کمیته ای بود که عمدتاً به منظور استقبال از امام شکل گرفت. افراد را در مسیرهای مختلف تقسیم بندی کرده بودند.

کمیته رفاه [ استقبال] ترکیبی از بچه های مذهبی بود. آقایان؛ محمدعلی رجایی، علی قدوسی، محی الدین انواری، سید رضا زواره ای و...

شورای انقلاب را هم روحانیونی چون [ آیت الله ] آقای خامنه ای و آقای هاشمی رفسنجانی شکل دادند. اساس بر استقبال از امام بود و کسی فکر نمی کرد به فاصله کوتاهی به مدت ده روز، نظام شاهنشاهی ساقط شود و مدرسه رفاه و مدرسه علوی به مقر حکومتی تبدیل گردد. به همین خاطر چند روز اول امکان تهیه و پخت و پز غذا و اینها را نداشتیم. اصلا تدارکاتی در کار نبود. مردم به طور مرتب افرادی را که می شناختند دستگیر می کردند. از جمله همان پاسبان های زندان قصر را دستگیر کرده و آوردند و تحویل دادند. هر کس اسلحه، بیسیم، مواد منفجره و... پیدا می کرد، می آورد و تحویل می داد. ما جایی برای نگهداری و حفاظت آنها نداشتیم. مدرسه علوی و رفاه یک بخش نوساز داشت و یک بخش قدیمی. عناصر دستگیر شده را داخل کلاسهای درس می آوردیم و به عنوان زندان آنجا نگهداری می کردیم. درِ کلاسها چوبی بود و ما کف کلاسها را موکت انداخته بودیم. یک دفعه می دیدی ده - یازده نفر سرتیپ و سرلشگر در یک کلاس 43 جمع شده اند.

دو - سه شب بعد از اعلام پیروزی انقلاب ما واقعاً نتوانستیم بخوابیم. غذا هم اگر خرما یا نانی گیرمان می آمد می خوردیم. روز اول که غذا به ما دادند، خورشت قیمه با زرشک بود که داخل بشقاب های استیل ریخته بودند. آدم اگر چند روز غذا نخورده باشد و یک دفعه چنین غذایی بدهند، می چسبد. تا قاشق را بردم داخل غذا که خوردن را شروع کنم، یک دفعه از امام پیغام رسید که غذا را اول به زندانی ها بدهید. همه اطاعت کردند. من همان لحظه دست کشیدم و قاشق توی غذا ماند. همان ظرفهای غذا را بردیم و به زندانی ها دادیم؛ زندانی هایی که بعضی از آنها را می شناختیم، ظلمهایشان را اطلا ع داشتیم، می دانستیم که واقعاً جانی هستند. یکی از آنها رئیس زندان قصر بود. چند نفر دیگر بازجوها و شکنجه گران ساواک بودند.

 به آقای قدوسی پیغام دادیم که اگر شما با این جانی ها کاری نمی کنید، ما دیگر نمی توانیم اینها را نگه داریم، اجازه بدهید تیربارانشان کنیم. بلا فاصله آقای زواره ای از طرف آقای قدوسی پیغام آورد: نه، این کار را نکنید. می خواهیم دادگاه تشکیل بدهیم و این افراد را محاکمه کنیم. پس از محاکمه به هر مجازاتی که محکوم شدند، همان را اعمال می کنیم.

منبع: خاطرات مبـارزه و زندان (یـادها ـ 22)

 

. انتهای پیام /*