
عمل نخواهد کرد. به یحیی گفت: «تنها راهی که باقی مانده، کشته شدن
اوست. فرمان را اجرا کنید.»
یحیی پاسخ داد: «هیچ کس جراءت و جسارت انجام این کار را ندارد. او
از فرزندان پیغمبر است و خاندان پیغمبر نزد مردم از احترام بسیاری برخوردارند.
اگر کسی را مامور کنیم که فرمان خلیفه را انجام دهد؛ فرمان اجرا نخواهد شد
و جز سرافکندگی ما و سرکشی و نافرمانی مردم نتیجهای نخواهد داشت.»
هارون کمی فکر کرد و گفت: «از کسانی که خارج از این سرزمین زندگی
میکنند و از دوستان ما هستند کمک میگیریم.»
هارون نامهای به یکی از دست نشاندگان خود در سرزمینی دیگر
نوشت و از او خواست که: «جمعی را برای من بفرستید که خدا و
رسول خدا را نشناسند و به فرمان من عمل کنند.»
پس از مدتی پنجاه سوار نزد هارون آمدند و گفتند که آمادۀ
اجرای فرمان او هستند.»
هارون پرسید: «خدای شما کیست و پیغمبر شما کیست؟»
گفتند: «ما خدا و پیغمبر نمیشناسیم.»
هارون خندهای کرد و فرمان داد آنها را به زندانی که امام
موسی کاظم (ع) در آنجا بودند ببرند و خود در پی آنها رفت تا
شاهد اجرای فرمان باشد.
امام مشغول دعا بودند که در سنگین زندان را گشودند و
مردان وارد شدند. هارون از روزنهای مشغول تماشا بود. برای
لحظهای هم مات و بیحرکت ایستادند و به امام خیره شدند.
سپس سلاحها را بر زمین انداختند و در حالی که به شدت
میلرزیدند، در برابر آن حضرت به سجده درآمدند و گریستند.
هارون آنچه را میدید، باور نمیکرد. امام بر سر آنها دست
کشیدند و چیزهایی گفتند که برای هارون نامفهوم بود. هارون
یحیی را صدا زد و گفت: «زود اینها را از زندان بیرون کن تا
فتنهای برپا نشود!».
وقتی که وزیر به آنان فرمان داد که زندان را ترک کنند،
هیچ کدام هنگام خروج به امام پشت نکردند و همه در حالی
که سرهایشان را به نشانۀ احترام پایین آورده بودند و دست بر
سینه گذارده بودند، عقب عقب از در خارج شدند؛ بر اسبهایشان
نشستند و چنان تاختند و دور شدند که انگار اصلاً نبودند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 31