مجله کودک 29 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 29 صفحه 31

عمل نخواهد کرد. به یحیی گفت: «تنها راهی که باقی مانده، کشته شدن اوست. فرمان را اجرا کنید.» یحیی پاسخ داد: «هیچ کس جراءت و جسارت انجام این کار را ندارد. او از فرزندان پیغمبر است و خاندان پیغمبر نزد مردم از احترام بسیاری برخوردارند. اگر کسی را مامور کنیم که فرمان خلیفه را انجام دهد؛ فرمان اجرا نخواهد شد و جز سرافکندگی ما و سرکشی و نافرمانی مردم نتیجه­ای نخواهد داشت.» هارون کمی فکر کرد و گفت: «از کسانی که خارج از این سرزمین زندگی می­کنند و از دوستان ما هستند کمک می­گیریم.» هارون نامه­ای به یکی از دست نشاندگان خود در سرزمینی دیگر نوشت و از او خواست که: «جمعی را برای من بفرستید که خدا و رسول خدا را نشناسند و به فرمان من عمل کنند.» پس از مدتی پنجاه سوار نزد هارون آمدند و گفتند که آمادۀ اجرای فرمان او هستند.» هارون پرسید: «خدای شما کیست و پیغمبر شما کیست؟» گفتند: «ما خدا و پیغمبر نمی­شناسیم.» هارون خنده­ای کرد و فرمان داد آنها را به زندانی که امام موسی کاظم (ع) در آنجا بودند ببرند و خود در پی آنها رفت تا شاهد اجرای فرمان باشد. امام مشغول دعا بودند که در سنگین زندان را گشودند و مردان وارد شدند. هارون از روزنه­ای مشغول تماشا بود. برای لحظه­ای هم مات و بی­حرکت ایستادند و به امام خیره شدند. سپس سلاحها را بر زمین انداختند و در حالی که به شدت می­لرزیدند، در برابر آن حضرت به سجده درآمدند و گریستند. هارون آنچه را می­دید، باور نمی­کرد. امام بر سر آنها دست کشیدند و چیزهایی گفتند که برای هارون نامفهوم بود. هارون یحیی را صدا زد و گفت: «زود اینها را از زندان بیرون کن تا فتنه­ای برپا نشود!». وقتی که وزیر به آنان فرمان داد که زندان را ترک کنند، هیچ کدام هنگام خروج به امام پشت نکردند و همه در حالی که سرهایشان را به نشانۀ احترام پایین آورده بودند و دست بر سینه گذارده بودند، عقب عقب از در خارج شدند؛ بر اسبهایشان نشستند و چنان تاختند و دور شدند که انگار اصلاً نبودند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 31