
نشسته باشند.» مرتضی میگوید: «ما توی سرویس با
هم حرف میزنیم و شعر میخوانیم. اگر آقای راننده
اجازه بدهد با صدای بلند آواز هم میخوانیم. بازیهای
نشستنی هم انجام میدهیم. سرویس هم جزئی
از مدرسه ماست چون به ما خیلیخوش میگذارد!»
آقا محسن راننده سرویس یکی از دبستانهای تهران
است. او یک مینی بوس آبی رنگ دارد که سالهاست با آن
بچهها را از خانه به مدرسه و از مدرسه به خانه میبرد. آقا
محسن میگوید: «من بچهها را دوست دارم. وقتی
تابستان میشود دلم برایشان تنگ میشود. گاهی
اوقات یک بچّه، پنج سال با سرویس من رفت و
آمد میکند. وقتی او به راهنمایی میرود او را دوباره
توی مسیر میبینم، آرزو میکنم که کاش باز هم با
تا مدرسه
من به مدرسه میآمد. من به بچهها عادت کردهام.
چند ماه پیش یکی از بچههایی راکه چند سال پیش
او را به مدرسه میبردم، دیدم. حالا او دانشجو شده،
ولی هنوز مرا یادش بود. این یکی از بهترین
خاطرههای عمرم بود. باور نمیکردم دختر بچه به
آن کوچکی حالا برای خودش خانمی شده باشد!»
علیرضا این هفته خیلی از دست بچههای سرویس
عصبانی است. چـون سر نشستن روی صندلی کنار پنجره
با یکی از بچهها دعوا کرده. علیرضا میگوید: «هر کسی
زودتر بدود که به سرویس برسد، روی صندلی کنار
پنجره مینشیند؛ ولی معلمان ما را خیلی دیرتر از
بقیه تعطیل میکند؛ به خاطر همین، من هیچ وقت
نمیتوانم کنار پنجره بنشینم. بچهها هم هیچ وقت
نمیگذارند جای من آنجا باشد؛ این خیلی نامردی
است!»
لادن هم سرویس است. ولی هفته پیش نزدیک بود
که دیگر آقای راننده او را سوار سرویس نکند. چـون لادن
و دوستانش از پنجره سرویس، روی سر مردم آشغال ریخته
بودند. لادن میگوید: «من میدانم که کار بدی انجام
دادهام. آن موقع ما به مردم میخندیدیم و متوجه
کارمان نبودیم، ولی بعد فکر کردم اگر یک روز خودم
هم توی خیابان باشم و کسی روی سرم پوست
میوه بریزد، حتماً خیلی عصبانی میشوم. من قول
دادهام که دیگر این کار را نکنم.»
ساعت دو بعد از ظهر است و جلو مدرسه پر از سرویس
بچههاست. بعضیها خودشان به خانه میروند و بعضی
به طرف پدر و مادرشان که منتظر آنها ایستادهاند میدوند
و بچههای سرویسی هم به طرف سرویسهـایشان میروند.
بابای مدرسه با صدای بلند میگوید: «مسیر هشت، جا
نمونی!»
و بچهها زود میدوند تا جا نمانند؛ تا حالا حتمـاً
صندلیهای کنار پنجره پر شده است!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 29صفحه 15