
اتقای فرخی تنها زندگی می کرد و خیلی کم از خانه بیرون می آمد. قهرمان توی دلش گفت: یا نان ندارد یا دلش گرفته است و می خواهد قدم بزند. کاش بیشتر با او حرف می زدم.
پشت سرش را نگاه کرد. آقای فرخی دور شده بود. اما اگر نان می خواست ...؟باز هم خریدن نان و نرسیدن حتی به نیمه دوم فوتبال ... اما عیب ندارد. برای بازی کردن هیچ وقت دیر نیست. همین فردا، پس فردا شاید ...
باز کمی فکر کرد ...
برگشت و صدایش زد :" آقای فرخی ... "
:" بله پسرم، کاری داشتی؟"
- : " نام می خواهید؟ من حاضرم نان هایم را به شما بدهم.
- : " نه پسرم ، فقط می خواستم کمی قدم بزنم. اما کاش همه مثل تو بودند. "
-: "پس لااقل کمی بردارید." آقای فرخی او را بوسید و گفت:" لقمه ای از نان گرم تو بزرگ مرد کوچک محله مان حتما خوشمزه است!"
نام: براد فریدل
سن: 38 ساله
ملیت: امریکا
باشگاه قبلی: بلاک بورن
باشگاه فعلی: استون ویلا
مجلات دوست کودکانمجله کودک 411صفحه 37