مجله کودک 79 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 79 صفحه 8

داستان دوست اگر مرا می­خواستند، پیشقدم می­شدم نمی­دانستم چه باید بکنم؟ مردم این همه راه را آمده بودند تا مرا با خودشان به تهران ببرند. دل کندن از قم،کار سختی بود. شهری با آن همه خاطره، با آن همه طلبه­ای که در اطرافم بودند، با وجود مراجع تقلید که هر کدامشان چراغ راهم بودند، آن روزهای پر از کار و تلاش و درس، و آن شبهای نماز و دعا و زیارت و ... از همه مهم­تر، دل کندن از «او» بود که برایم سخت بود. ما دیگر شاگرد و استاد نبودیم، پدر و فرزند بودیم. مگر می­شد کسی سالها در کنار او باشد و از او دل بکند؟ امّا همۀ اینها باعث نمی­شد که به خواهش مردم تهران توجهّی نکنم. دلم یک چیزی می­گفت و عقلم چیز دیگری. حسّم مرا به سویی می­کشید و وظیفه­ام به سوی دیگر. در همین فکرها بودم که صدای گرم و قاطعش، رشته خیالم را پاره کرد: - تردید نکن حاج آقا عبدالکریم! دعوت مردم را اجابت کن! نگاهی به چشم­های نافذش انداختم، می­دانستم اصرار فایده­ای ندارد. پس سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. امّا حس کردم دلش برایم سوخته است. لبخندی زد و با لحن پدرانه­ای گفت: -من هم از دوری شما دلتنگ می­شوم، ولی فراموش نکن که هر کدام از ما براساس عقل و شرع ،وظیفه­ای داریم. درست نیست که این مردم مؤمن را ناامید کنی. ناگهان تصمیمی به ذهنم رسید. می­دانستم که استاد عزیزم، برای بزرگترین مرجع تقلید آن زمان احترام خاصّی قایل است. با خودم گفتم شاید فرجی حاصل شود، بی­مقدمّه گفتم: .هرچه آقای بروجردی بگویند! از این حالت من خندید و گفت: . مانعی ندارد، از ایشان می­خواهم

مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 8