
کمی بعد، مرد مسنّی خودش را معرفی کرد: «من بازرس «اِشنل» هستم. متأسفانه مشتریها فلنگ را بستهاند. با وجود
این،ممنون میشوم، اگر یک بار دیگر مشاهدات خود را تکرار کنید. پس، شما از راه آهن آمدید...؟»
خانم «اَنگن باخر» به نشانۀ تأیید سر تکان داد و گفت: «من از خیابان «کرویتس» پایین رفتم و همین که به خیابان
«زِه» پیچیدم، دیدم که ماشین توقف کرد. دو مرد...»
بازرس به میان حرف او پرید: «مطمئن هستید که پای دو مرد در کار بوده؟»
-بله، دو نفر بودند. صدای رعد نگذاشت که کسی صدای شکستن شیشه را بشنود و بفهمد که آنها سوراخ
بزرگی به وجود آوردند!
بله، و بعد آن چیزها را به صندوق عقب ماشین کشاندند... مـن آن قـدر ترسیده بودم که ...
بازرس به نشانۀ تأیید سر کان داد و گفت: «حالا دیگر خطری شما را تهدید نمیکند. در ضمن من سؤالی
دارم: «آیا میتوانید دست کم قیافۀ آن دو
مرد را برای ماتوصیف کنید؟»
خانم «انگن باخر» پس از کمی فکر
کردن گفت: «یکی از آنها خیلی جوانتر
از دیگری بود.... و صورت لاغر و کشیده
و شال گردنی به رنگ روشن داشت...
دیگری مو به سرش نبود. ولی پیر هم
نبود. تقریباً میانسال بود...»
پلیس بازوی او را گرفت و با آرامش
او را به طرف ماشین پلیس هدایت کرد.
-بیایید، خانم«انگن باخر» ما الان یک
اظهارنامه درست میکنیم. در این فاصله
میتوانید یک بار دیگر دربارۀ همه چیز فکر
کنید. شایدیادتان بیفتندکه ماجرا واقعاً چطور
اتفاق افتاده.
خانم «انگن باخر» حیرت کرد و طوری
که انگار نمیفهمد موضوع چیست، به مأمور
پلیس نگاه کرد و پرسید: «چرا این طور فکر
میکنید، آقای بازرس؟»
- خیلی ساده است: چون چیزی که به
من پای تلفن گفتید، با گزارشی که الان
میدهید در سه نکته فرق دارد!
آن سه نکته در گفتههای
خانم «آنگن باخر» چه بود؟
مجلات دوست کودکانمجله کودک 79صفحه 29