
خورشید ، شعله هایش را به زمین تاباند و آبها را بخار کرد ، بادها وزیدند و ابرها را به همدیگر نزدیک کردند باران بارید و سرزمین پرندگان سرسبز شد ، رودخانه ها جاری شدند ، درختان سبز و بلند شدند. جنگل هم زنده شد و درختهای جنگل به قدری بلند شدند که به آسمان نزدیک شده بودند.
خفاش قول ساختن آشیانه را به پرندگان یادآوری کرد ولی هیچکدام حوصله این کار را نداشتند و همه فکرشان درباره جشن سرسبزی بود که از همان شب شروع می شد و تا چندین روز ادامه داشت.
طاووس گفت : «من باید پرهایم را مرتب کنم.»
قناری : «من باید آوازم را تمرین کنم.»
جغد : «من هم باید طبل را گرم کنم و تمرین بکنم.»
گنجشک : «من هم باید غذای جشن را آماده کنم.»
و بالاخره همگی گفتند : «تا پایان جشن صبر کن بعد از آن حتما آشیانه را خواهیم ساخت.» اما آنها از ته دل نمی گفتند و خفاش هم فهمیده بود که آنها هرگز آشیانه را درست نمی کنند.
پس چه باید کرد؟ او قول داده بود ، ولی ساختن آشیانه را بلد نبود ، حتی اگر این کار را هم می کرد ، به تنهایی که نمی توانست آشیانه بزرگی را که خورشید بتواند در آن جا بگیرد ، بسازد.
آفتاب کم کم پایین رفت و ماه به بالای آسمان آمد. جشن آغاز شد. طبل ها نواخته شد ، موسیقی به گوش رسید و همه در حال رقص و خوشحالی بودند ولی خفاش در گوشه ای تنها و خسته به خواب رفت.
نزدیک صبح ، سراسیمه از خواب پرید ، ماه ناپدید شده بود ، ستاره ها کم رنگ شده بودند.
****
آرام ، آرام ، خورشید بر بالای آسمان پدیدار شد ، او در جستجوی آشیانه اش بود. خفاش در پشت برگهای درخت موز پنهان شد ولی کم کم پرتوهای خورشید برروی برگها افتاد و خفاش با ترس فریادی کشید و به درون جنگل رفت.
اما آنجا هم خیلی امن نبود ، وزش شدید باد درختها را تکان می داد و ممکن بود که او دیده شود. بنابراین خیلی عصبی و نگران بود و جیغ بلندی کشید و به این طرف و آن طرف پرواز می کرد.
در همین لحظه ، خفاش غاری را دید و به درون آن رفت و خودش را از پرتوهای خورشید پنهان کرد. او از شرمندگی قولی که داده بود پنهان می شد ، شرمندگی ای که پرندگان احساس نمی کردند.
جشن ادامه داشت ، جغد دیوانه وار طبل می زد ، صدای چهچهه قناری در آسمان پیچیده بود ، گنجشک با خوشحالی جیک جیک می کرد و طاووس می رقصید.
خورشید کم کم پایین رفت ولی دوباره نگاهی به جنگل و درختانش انداخت ، او به دنبال آشیانه ای بود ، و با ناامیدی ناپدید شد. پرندگان بدون توجه به خورشید مشغول شادی و رقص بودند و صداهایشان به غار می رسید.
آن شب ، خفاش از مخفیگاهش بیرون نیامد ، نه تنها آن شب ، بلکه چندین روز در غار ماند. او کم کم شبها جرات می کرد بیرون بیاید ولی هرگز در طول روز بیرون نیامد، فقط پس از غروب آقتاب و شبها از غار خارج می شد.
روزها و ماهها سپری شدند و پرندگان لانه ای نساختند. خورشید هرگز داشتن آشیانه از یادش نرفت و هر روز هنگام غروب در بالای درختهای جنگل به امید دیدن آشیانه ای بود و آرام آرام پائین می رفت.
سالها و سالها سپری شد و خورشید با پرتوهایش آبها را بخار می کرد ، بادها می وزیدند و ابرها به هم نزدیک می شدند و باران می بارید و این ادامه داشت تا به امروز ، به امید اینکه روزی پرندگان به قولشان وفا کنند و آشیانه ای در بالای درختها بسازند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 83صفحه 9