مجله کودک 477 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 477 صفحه 8

قصّههای زندگی امام خمینی مُحافظ و نگهبان نمیخواهم! این قصه را آقای حجتالاسلام فرقانی تعریف کرده است: زمانی که امام در نجف اشرف زندگی میکردند، یک بار برای همسر و عروس ایشان، یعنی خانمِ شهید حاج آقا مصطفی، سفری پیش آمد و آنها برای چند روزی به ایران رفتند. در این هنگام، شبها پیش امام، جز فرزندشان (شهید) مصطفی خمینی و چند خدمتکار، کسی دیگر نبود. از قضا در همین زمان، یک روز دوستانِ حاج آقا مصطفی، او را با اصرار زیاد به کاظمین و سامرا بردند. آقا مصطفی، وقت رفتن به من سفارش کرد: «آقای فرقانی! امشب آقا را تنها نگذار!» من هم گفتم: «چشم!» شب که با امام از حرم برگشتیم، امام شامش را خورد و برای استراحت راهیِ پشت بام شد. من هم پتویی برداشتم و رفتم بالا، در کنار بستر ایشان پهن کردم تا بخوابم. امام، تا مرا دید، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «شما این جا چه کار میکنی؟!» من گفتم: «هیچی آقا! میخواهم اینجا بخوابم!» امام گفت: «یعنی تو میخواهی از من محافظت کنی؟» گفتم: «نه؛ آقا مصطفی رفته به کاظمین، سفارش کرده که من در خدمت شما باشم!» امام گفت: «نهخیر، لازم نیست! پاشو برو! همان خدمتکارها که و کار گذاشته شده بود، با نام «فلمینگ» در سال 1921 به بازار آمد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 477صفحه 8