مجله نوجوان 76 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 76 صفحه 8

داستان پهلوانی قسمت ششم خسرو آقایاری ملاّعلی سیف شیرازی صبح به نیمه رسیده بود ، شهر به حالت نیمه تعطیل بود و تحرّکی در بازار به چشم نمی خورد . مردم که هنوز حرکت وحشیانۀ شب قبل مأموران را باور نداشتند ، با لباس عزا گروه گروه دور هم جمع شده بودند و دربارۀ واقعه شب بودند و درباره واقعه شب پیش ، صحبت می کردند و به دنبال راه چاره بودند . از سر بازار وکیل ، سر و کلّه کربلایی قاسم لر ، در حالی که پرچم سبزی به روی دوش داشت و دو پسر بچّه سینی به دست ، همراهش بودند نمایان شد . پیرمرد جلوی تک تک آدم ها را می گرفت و آن ها را برای شرکت در مجلس عزاداری دعوت می کرد . جلوی در دکانها و حجره های بازار می ایستاد و با لهجۀ لری می گفت : - ای آقا هی ، موهم یه مجلسی داریم . مجلس ایما ، مجلس غریبونه . مجلس فقیر فقرایه . به ایما هم افتخار بدین ، قدم رنجه کنین . بعد هم دو پسر بچّ های که به دنبالش بودند و سینی مسی ای را در دست داشتند ، جلو می رفتند و کربلایی قاسم می گفت : - ای آقا ، آیه نذری هم دارین ، ایما قبول ایکنیم . چای ، قند ، پیل ، برنج هر چه باشه . مجلس ایما روی تپه پای بابا کوهیه . سماور چای امام حسین هم روشنه . نوحه خانی هم ایکنیم . آیه خواستین کمکی هم کنین ، اجرتون با امام حسین . به تک تک مغازه ها سر می زد و مردم را برای عزاداری ، به بالای تپۀ باباکوهی دعوت می کرد و نذری مردم را جمع می کرد . به هیچ کس ، توجّهی نداشت . به منع عزاداری هم بی توجه بود . مأمور و غیرمأمور هم ، برای او فرقی نداشت . تا وسط بازار که رسید ، جلوی چند نفر از مآموران را هم گرفت و آن ها را برای شرکت در مجلس عزاداری امام حسین دعوت کرد . کار هر سالش بود . سال های زیادی بود که مردم کوچه و بازار شیراز ، ماه محرم پیرمرد ریش سفیدی را می دیدند که پرچم به دست از اول ماه ، هر روز صبح به بازار می آمد و تا عصر در بازارها می گشت و مردم را برای شرکت در مجلس عزایی که بالای کوه ، نزدیک بابا کوهی بر پا می کرد ، دعوت می کرد . مردم هم با علاقه ، نذری خود را به او می دانند . قند و چای و بعضی وقتها هم پول . کربلایی قاسم لُر و علاقه و خلوصش به عزای سیدالشهداء زبانزد مردم بود . معمولاً در مجلس او به جز خودش که نوحه می خواند و هم خدمت می کرد و دو پسر نوجوانش ، کس دیگری حضور نداشت . گاهی رهگذرانی که به دنبال خلوتی می گشتند و مجلس بی ریا و باصفایی را جستجو می کردند ، و یا آن هایی که حاجتی داشتند و برای مجلس غریبانۀ کربلایی قاسم نذر می کردند ، به روضۀ او می رفتند و کمی می نشستند و به نوحه خانی پر سوز او ، گوش می دادند و چای امام حسین را می خوردند و برمی گشتند . اصرار کربلایی قاسم ، برای اینکه مجلس روضه اش را روی کوه برگزار کند و هر سال از اول ماه محرم ، هر روز در کوچه و پس کوچه های شهر بگردد و مردم را برای شرکت در مجلسش دعوت کند ، برای همه جالب بود؛ اما کسی دلیل این کار را نمی دانست . تازه به میانۀ بازار رسیده بود که شاگرد مغازۀ پوست فروشی میرزا اسدلله ، او را دید و با عجله به داخل مغازه دوید و با تعجّب گفت : - اوستا ، اوستا ! سر و کلّۀ کربلایی قاسم لُر باز هم پیدا شد . داره میاد این طرفی . با این همه بگیر و ببند ، فکر نمی کردم امسال پیدایش بشه ، امّا داره میاد . تازه جلوی مأمورها را هم می گیره و ازشون نذری می خواد . میرزا اسدالله متعجب دم در حجره آمد و کربلایی را دید که پرچم به دست ، به طرف مغازۀ او می آمد . کربلایی قاسم که میرزا را به خوبی می شناخت با خوشحالی سلام کرد و گفت : - احوال شریف حاج آقا ! سلامتین الحمدالله ؟ خب شما که خودتان مجلس دارین ، امّا بزرگون باید دست فقیر و فقرا را بگیرن . انشاالله هر حاجتی که دارید ، آقا عبدالله خودش عنایت کنه و عزاداری شما را قبول ایکنه و اجرا ایده . حاج آقا آیه نذری ، چیزی هم دارین ایماهادید . میرزا اسدالله دست پیرمرد را گرفت و با عجله ، او را به داخل مغازه آورد . دو پسر کربلایی دم در حجره ایستادند . میرزا پیرمرد را روی چهارپای های ، مقابل خودش نشاند به شاگردش گفت که چای بیاورد . پیرمرد همچنان ، مشغول صحبت بود که میرزا گفت : - کربلایی ، امسال جریان با همه سال فرق کرده ، تو نمی تونی امسال ، بالای کوه مجلس بگیری ، این کار خطرناکه !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 76صفحه 8