مجله نوجوان 76 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 76 صفحه 31

مریم محبی داستان مترسک پیرمرد در یکی از روستا های دور زندگی می کرد . کار او ساختن مترسک بود ، هر کدام از اهالی روستا و یا روستا های اطراف که برای مزرعۀ شان به مترسک احتیاج داشتند نزد پیرمرد می آمدند و از او مترسک می خریدند . یک روز پیرمرد مترسکی درست کرد که خیلی از آن خوشش آمد و احساسی به آن مترسک داشت که تا به حال به هیچ یک از مترسک هایی که درست کرده بود نداشت ، به همین خاطر تصمیم گرفت آن مترسک را برای خودش نگه دارد . او مترسک را گوشۀ مغازه طوری گذاشت که جلوی چشمانش باشد و هر وقت بخواهد بتواند او را ببیند . پیر مرد هر روز صبح که به مغازه می آمد اول با مترسک سلام و احوالپرسی می کرد و حرفها و آرزو هایی را که تا به حال برای هیچ کس نگفته بود با مترسک در میان می گذاشت . وابستگی پیرمرد به مترسک هر روز بیشتر می شد به طوری که تصمیم گرفت مترسک را به خانه اش ببرد ، اما قبل از آن برای مترسک صندلی و تختخواب چوبی درست کرد و بعد مترسک را به خانه اش برد . پیرمرد موقع غذا خوردن مترسک را پشت میز روی صندلی روبروی خود می نشاند و برای او هم بشقاب و قاشق می گذاشت و به او هم غذا تعارف می کرد ، موقع خواب هم مترسک را روی تخت چوبی می گذاشت و با مهربانی با او صحبت می کرد و او را نوازش می کرد . کار های پیرمرد ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح که پیرمرد برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود کلاغها از پنجره به داخل خانه آمدند و لباس های مترسک را با نوکشان پاره کردند و کاه های درون مترسک را بیرون ریختند به طوری که وقتی پیرمرد آمد مترسک شکل اول خود را از دست داده بود . مترسک روی تخت افتاده بود و با چشمان باز پیرمرد را نگاه می کرد ، پیرمرد وقت این صحنه را دید کنار تخت مترسک زانو زد و گریه کرد . او سینه مترسک را که کاههایش بیرون ریخته بود باز کرد و سعی کرد آن ها را دوباره درون بدن مترسک جای دهد که ناگهان انگار متوجه چیزی شده باشد خشکش زد و نگاهش روی مترسک خیره ماند ، پیرمرد دوباره سینۀ مترسک را باز کرد و این بار زیر لب زمزمه کرد : « چرا من به چیزی که قلبی در سینه ندارد و هیچ احساس خوب و بدی را متوجه نمی شود دل بستم ؟ چرا شادیها و اندوه هایم را با او تقسیم کردم» ؟ ! آنوقت پیرمرد مترسک را به مغازه برد و او را مثل روز اولش درست کرد و اولین مشتری که آمد آن را فروخت .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 76صفحه 31