مجله نوجوان 93 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 93 صفحه 30

داستان نیم وجبی افسانه های برادران گریم مترجم : سیداحمد موسوی دهقان فقیری بود که شب ها کنار اجاق می نشست و با آتش سرگرم می شد و همسرش هم بافندگی می کرد . کشاورز همیشه می گفت : « چقدر بد است که ما بچه نداریم . خانه مان ساکت و آرام است و خانه های دیگر شلوغ و پر سر و صداست . » خانمش آهی می کشید ودر جواب می گفت : « بله ، اگر فقط یکی باشد و خیلی کوچک هم باشد ،حتی به اندازه ی انگشت شست ، من راضی هستم و از صمیم قلب او را دوست خواهیم داشت . » اتفاقاً خانم مدتی حالش خوب نبود و بعد از هفت ماه فرزندی به دنیا آورد که از لحاظ بدنی سالم بود اما قدّش از یک انگشت شست بزرگ تر نبود . زن و شوهر به هم گفتند : « این همان فرزندی است که خودمان خواسته بودیم و باید به او علاقه نشان دهیم . » و به تناسب جثه اش نامش را نیم وجبی گذاشتند . آن ها انواع غذاها را برایش تأمین کردند اما او درشت تر نمی شد و قد و قواره اش به اندازه موقع تولدش بود . او خیلی فهمیده به نظر می رسید و بعداً معلوم شد که باهوش و زرنگ هم هست . او هر کاری را شروع می کرد ، به خوبی به پایان می برد . یکی از روزها کشاورز از کارش دست کشید تا به جنگل برود و هیزم بیاورد . با خودش گفت : « ای کاش یک نفر اینجا بود تا گاری ام را ببرد . » نیم وجبی ببا صدای بلند گفت : « پدر جان ! اجازه می دهی من گاری را ببرم ؟ » مرد کشاورز خنده ای کرد و گفت : « تو چطوری می توانی این کار را انجام دهی ؟ تو کوچک تر از آن هستی که بتوانی اسب به این بزرگی را با افسارش هدایت کنی . » او گفت : « این که کاری ندارد ، وقتی که مادر بخواهد افسار اسب را بکشد ، من روی گوش های اسب می نشینم و می گویم که کدام طرف باید برود . » پدر در جواب گفت : « خب ، یک بار امتحان می کنیم . » هنگام حرکت ، مادر افسار را کشید و نیم وجبی روی گوش اسب نشست و فریاد زد که اسب چگونه باید برود : « یوج- یحُ ، هات و هار . » و این کار خیلی عالی انجام شد؛ بسیار استادانه و گاری راهش را در جنگل طی می کرد . هنگام دور زدن در سر یک پیچ در حالی که نیم وجبی کلمات مخصوص خود را فریاد می زد ، دو نفر غریبه به آن ها نزدیک شدند . یکی از آن ها گفت » « تعجب می کنم . اینجا چه خبر است یک گاری دارد حرکت می کند و یک نفر آن را با صدای خود هدایت می کند ولی دیده نمی شود . » دیگری گفت : « این وضعیت عادی نیست . گاری را تعقیب کنیم و ببینیم کجا توقف می کند . » گاری مسیر خود را در جنگل طی کرد و درست در محلی که هیزم ها روی هم ریخته شده بود ، ایستاد . نیم وجبی نگاهی به پدرش کرد و گفت : « پدر ، دیدی چگونه گاری را هدایت کردم ؟ حالا من را پایین بیاور . » پدر اسب را با دست چپ نگه داشت و با دست راست پسر کوچولویش را خیلی با مزه از روی گوش اسب پایین آورد و روی یک ساقه نی نشاند . موقعی که آن دو مرد غریبه نیم وجبی را دیدند ، از شدت تعجب نمی دانستند چه بگویند . یکی از آن ها به دیگری گفت : « ببین ، اگر ما این کوچولو را برای پول به جیب زدن با خود ببریم ، می تواند ما را به آرزوهایمان برساند . آن را بخریم . » آنها نزد کشاورز رفتند و گفتند : « این کوچولو را به ما بفروش . پیش ما خوشبخت می شود . » کشاورز گفت : « نه ، او پارة جگر من است . برای من به اندازة تمامی طلاهای عالم می ارزد . » اما نیم وجبی زمانی که صحبت از خرید و فروش به میان آمد ، از چینهای لباس پدرش بالا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 93صفحه 30