مجله نوجوان 93 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 93 صفحه 31

رفت و روی شانه های او قرار گرفت . بعد در گوش او گفت : « پدر ، من را به آن ها بفروش . من دوباره بر می گرد . » پدر او را در مقابل مبلغی چشمگیر به آن دو فروخت . آن ها از او پرسیدند : « حالا کجا می خواهی بنشینی ؟ » او گفت : « من را فقط روی لبه کلاهتان بنشانید . من می خواهم گردش کنم و همه جا را زیر نظر داشته باشم و هیچ وقت پایین نیایم . » آن ها طوری که می خواست با او رفتار کردند . بعد از این که او با پدرش خداحافظی کرد ، راه افتادند . آنقدر رفتند تا غروب شد . کوچولو گفت : « من را پایین بیاورید ، اضطراری است . » مردی که او را روی لبه کلاهش نشانده بود گفت : « تو همان بالا بمان ، کار بدی هم انجام نده؛ همین که گاهی اوقات پرندگان چیزهایی روی سرم می اندازند ، کافی است . » نیم وجبی گفت : « نه ، من هم می دانم چه می فرستند . فوری مرا زمین بگذارد . » آن مرد کلاه را از سر برداشت و کوچولو را در مسیر حرکت روی یک کرت گذاشت . او مقداری میان دیواره های کرت ورجه و ورجه کرد و به طرف و آن طرف دوید . سپس به یک سوراخ موش خزید . نگاه تمسخرآمیزی به آن دو مرد و گفت : « شب به خیر آقایان ، بدون من به خانه برگردید . » آن ها به سوی او دویدند و با چوب دست هایشان سوراخ موش را کندند ولی بی فایده بود . موقعی که نیم وجبی متوجه شد که آن ها رفتند ، از سوراخ بیرون آمد و با خود گفت : « در شب تاریک ، حرکت در بیابان کار خیلی خطرناکی است . خیلی زود گردن و پای آدم می شکند . » خوشبختانه آن جا یک صدف خالی حلزون بود . گفت : « خدا را شکر ، حتماً شب را می توانم در آن بگذرانم . » توی آن رفت . بعد از مدت کوتاهی شنید که دو مرد به طرف او می آیند . یکی از آن ها می گفت : « خب حالا چگونه می توانیم پول ها و نقره های کشیش ثروتمند را به دست آوریم ؟ » در این حال نیم وجبی گفت : « من به شما می گویم که چگونه این کار را انجام دهید . » یکی از دزدها ترسان گفت : « مثل این که صدایی می شنوم . » آن ها به گوش ایستاندند . نیم وجبی دوباره حرفش را تکرار کرد . « مرا با خود ببرید ، من می توانم به شما کمک کنم . » - تو کجایی ؟ روی زمین را بگرد و ببین صدا از کجا می آید . بالاخره دزدها او را پیدا کردند و از زمین برداشتند . آن ها گفتند : « آقا کوچولو ، تو چه کمکی می توانی به ما بکنی ؟ » او در پاسخ گفت : « ببینید ، من از بین میله های آهنی به خزانه کشیش می خزم و شما را به آن چیزی که می خواهید ، می رسانم . » آن ها گفتند : بسیار خوب ، ببینیم چه کار می توانی بکنی . » موقعی که به خانه کشیش رسیدند ، نیم وجبی به خزانه راه پیدا کرد و با تمام قوا فریاد زد : « می خواهید هر چه اینجا هست مال شما باشد ؟ » دزدها تردسیدند و گفتند : « آرام تر صحبت کن تا کسی از خواب بیدار نشود . » اما نیم وجبی طوری وانمود کرد که حرف آن ها را نفهمیده است و دوباره فریاد زد : « چه می خواهید ؟ همه اش را می خواهید ؟ » خانم آشپزی که در اتاق مجاور خوابیده بود ، حرف های او را شنید . از جا بلند شد و به گوش ایستاد تا ببیند چه خبر است اما دزدان ترسیدند و مقداری از محل دور شدند . به هر حال دوباره به خودشان جرأت دادند و فکر کردند که این پسرک می خواهد آن ها را اذیت کند . جلو آمدند و آهسته به او گفتند : « خب ، حالا دیگر جدی باش و ما را به خواسته هایمان برسان . » نیم وجبی دوباره در حد توان فریاد زد : « من که می خواهم همه چیز را در اختیار شما قرا ردهم ، دستانتان را بیاورید تو . » خدمتکاری که به گوش ایستاده بود این حرف ها را به روشنی شنید ، از جا برخاست و خود را به سمت در کشاند . دزدان فرار کردند و خدمتکار بدون این که متوجه آن ها شود ، رفت چراغی روشن کند . همان طور که او نزدیک می شد ، نیم وجبی بدون این که جلب توجه کند به انبار علوفه رفت . خدمتگزار همه گوشه و کنارها را گشت . چیزی پیدا نکرد . دوباره به رختخواب رفت و تصور کرد که با چشم ها و گوش های باز خواب دیده است . نیم وجبی بین بسته های کوچک علف می گشت تا محل مناسبی برای خواب پیدا کند . او می خواست تا صبح نشده به استراحت بپردازد و بعد نزد والدینش برود . اما او می بایست مشکلات دیگری را نیز تجربه کند . چرا که دردها و محرومیت ها در دنیا فراوانند . موقعی که هوا تاریک روشن بود ، خدمتکار از جایش برخاست تا به حیوانات غذا بدهد . کارش از انبار علوفه آغاز می شد . او یک بغل از علوفه هایی را برداشت که نیم وجبی در آن خوابیده بود . خواب او آنقدر سنگین بود که چیزی متوجه نمی شد و بیدار هم نشد تا این که همراه علف ها در دهان گاو قرار گرفت . او گفت : « خدایا ، در چه آسیاب خمیری گرفتار شده ام ؟ » اما به زودی فهمید که کجاست . او می دانست باید مواظب باشد که بین دندان ها قرار نگیرد تا له نشود و مجبور نباشد بعد از آن به معده وارد شود . او گفت : « در این اطاقک پنجره ای نیست و هیچ آفتابی نمی تابد . چراغی هم در کار نیست . از آن بدتر ، همین طور علف تازه جلوتر می آید و محیط رفته رفته تنگ تر می شود . » بالاخره او در حالی که ترس برش داشته بود تا جایی که تان داشت فریاد زد : « دیگر برایم علف تازه نیاورید ، دیگر علف نیاورید . » خدمتکار گاو را دوشید . او حرف هایی می شنید بدون آن که گوینده اش را ببیند . البته او این صدا را سر شب هم شنیده بود . او آنقدر ترسیده بود که از روی صندلی کوچکش سر خورده و افتاد و شیر لب پر زد و ریخت . او با عجله زیاد سوی اربابش دوید و فریاد زد : « خدای من ، آقای کشیش ! گاو سخن گفت : کشیش گفت : « تو دیوانه شده ای . » و خود شخصاً به اصطبل رفت و خواست بداند که چه اتفاقی افتاده است . او هنوز پا در اصطبل نگذاشته بود که نیم وجبی بار دیگر فریاد زد : « دیگر برایم علف تازه نیاورید ، دیگر علف نیاورید . » کشیش وحشت زده شد . تصور کرد که روح پلیدی در جسم گاو حلول کرده است . به همین خاطر تصمیم گرفت گاو را بکشد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 93صفحه 31