مجله نوجوان 165 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 165 صفحه 9

مدت زیادی نگذشت که پزشک جوان در دنیا معروف شد. کافی بود بیماری را ملاقات کند. با دیدن او می‏دانست چه می‏شود. یعنی بیمار ماندنی است یا رفتنی. از راه دور و نزدیک مردم می‏آمدند تا او را در کنار بستر مریضشان ببرند. آن قدر طلا و جواهر به او دادند که به زودی ثروتمند شد. چندی بعد شایع شد که پادشاه بیمار است. از او خواستند که به ملاقاتش برود و او را درمان کند. وقتی دید مرگ پایین پایش ایستاده است و از آن گیاه هم دیگر کاری بر نمی‏آید، پیش خود گفت: «اگه مرگو فریب بدم، حتماً رنجیده خاطر میشه اما چون پدرخواندمه یه بار می‏تونه اشتباهمو نادیده بگیره.» بیمار را چرخاند، به طوری که فرشتۀ مرگ در بالای سر او قرار گرفت. بعد مقداری علف به او خوراند. پادشاه شفا یافت و زندگی را از سر گرفت. مرگ با چهره‏ای خشمگین و عصبانی به طرف پزشک رفت. او با اشارۀ انگشت تهدید کرد و گفت: «منو فریب دادی؟ این بار ازت می‏گذرم اما حواستو جمع کن. عواقب این کار به خودت بر می‏گرده، نکنه به بخت و اقبالت پشت پا بزنی!» مدتی گذشت. دختر پادشاه به بیماری سختی مبتلا شد. او تنها فرزند پادشاه بود. به خاطر او شاه شب و روز قرار نداشت و یکسره می‏گریست تا جایی که نزدیک بود بینایی‏اش را از دست بدهد. اعلام کردند که هر کس بتواند شاهزاده را از مرگ نجات دهد، به همسری‏اش در می‏آید و تاج پادشاهی را هم به ارث می‏برد. وقتی پزشک کنار بستر بیمار آمد، مرگ را در پایین پایش دید. اینجا دیگر لازم بود دکتر هشدارهای پدرخوانده را جدی بگیرد و دست از پا خطا نکند اما زیبایی بیش از حد دختر و شانس همسری با او، طوری چشم و گوشش را بست که تمام باورهایش را نادیده گرفت. یعنی متوجه نشد که مرگ نگاه خشمگینش را به او دوخته است و دستش را بالا برده و با مشت لاغر خود او را تهدید می‏کند. مریض را چرخاند به طوری که جای پا و سر عوض شد، بعد مقداری دارو به او خوراند تا سلامتی‏اش را بازیافت. وقتی مأمور مرگ دید دوباره در حقش خیانت شده، با قدمهای بلند به سمت پزشک رفت و گفت: «تو دیگه کارت تمومه و دورانت به سر رسیده.» بعد او را با دستان سرد خود طوری محکم گرفت که نتواند از خود مقاومتی نشان دهد. آن وقت به حفره‏ای زیرزمینی برد. آن جا هزاران شعله در ردیف‏های نامنظم می‏درخشیدند. چند تایی شمع بلند، چند تایی متوسط و بقیه کوتاه. لحظه به لحظه شمعی خاموش می‏شد و بقیه همچنان می‏سوختند. شعله‏های ضعیف هم گاهی با تغییر محسوسی به شعلۀ معمولی تبدیل می‏شدند. مأمور مرگ گفت: «می­بینی؟ اینها چراغای زندگی آدما هستند. بزرگها مال بچه‏ها، متوسط‏ها مال آدمهای میانسال و کوچکها مال پیرهاست. البته بعضی وقتها بچه‏ها و جوونا هم شمعشون کوچیکه.» پزشک در حالی که خیال می‏کرد شمع خودش هم بزرگ است، گفت: «ممکنه چراغ زندگی منو هم نشون بدی؟» مرگ شمع کوچکی را که سوسو می‏زد و داشت تمام می‏شد به او نشان داد و گفت: «نگاه کن، این چراغ زندگی توست.» پزشک در حالی که حسابی دستپاچه شده بودگفت: «وای، پدر عزیز، خواهش می‏کنم برای من یه شمع دیگه روشن کن. من تازه می‏خوام داماد شاه بشم و برای خودم پادشاهی کنم.» مرگ جواب داد: «من نمی‏تونم کاری بکنم. فقط یه راه وجود داره، نوری خاموش بشه و جای اون شمع دیگری روشن بشه.» پزشک عاجزانه گفت: «خب جای شمع کهنه‏ای رو که داره تموم میشه با یه شمع نو عوض کن.» فرشتۀ مرگ طوری وانمود کرد که می‏خواهد پزشک را به آرزویش برساند. شمعی سالم و بلند برداشت ولی از آن جا که می‏خواست عدالت را برقرار کرده باشد، آن قدر این دست و آن دست کرد تا شمع او تمام و خاموش شد. لحظه‏ای بعد پزشک از پا افتاد و روی دستان فرشتۀ مرگ قرار گرفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 165صفحه 9