مجله نوجوان 211 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 211 صفحه 14

نوشته‏های شما طوفان، یوزپلنگ استثنایی طوفان، یوز پلنگ، استثنایی نوشته­های شما سروش معماریان کلاس اول راهنمایی خورشید از پشت کوههای بلند ماداگاسکار طلوع می­‏کرد و یکی از دشتهای وسیع سرسبز و کم درخت ماداگاسکار را روشن می­‏کرد. در زیر یکی از درختهای انگشت‏شمار دشت، یوزپلنگ درشت‏هیکلی با رنگ قهوه‏­ای روشن، از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بود. این درخت در حاشیۀ دشتی بود که فاصلۀ نسبتاً کمی با دره‏­ای با عرض متوسط و عمق بسیار زیاد داشت که از درون آن رودی خروشان می­‏گذشت و در حاشیۀ رود، سنگهای تیزی به چشم می­‏خورد. دیگر خورشید طلوع کرده بود و گورخرهای آن دشت با احتیاط از نزدیکی محل استراحت طوفان می‏­گذشتند تا به محل چرای خود بروند. همۀ حیوانات دشت با اخلاق طوفان و قدرت او آشنا بودند و آنهایی که او را دیده و از دست او جان سالم به در برده بودند، دیگر هرگز نمی­‏خواستند دوباره با او روبرو شوند. در دشت به غیر از چند یوزپلنگ دیگر، هیچ گربه‏­سان یا حیوان ترس ‏برانگیزی وجود نداشت. گوش طوفان چنان تیز بود که صدای بسیار آرام حرکت گورخرها را شنید که از آنجا می‏­گذشتند. خواست چشمهایش را بازتر کند اما قبل از این که چشمهایش کاملاً باز شود، نور خورشید کمی چشمش را زد. گرمای آفتاب به پوستش نفوذ کرد و آن را گرم کرد و خواب­آلودگی را از بدنش زدود. بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. سپس به اطراف نگاه کرد و هوا را بو کشید و مسیر حرکت گورخرها را پیدا کرد. کمی که در آن مسیر پیش رفت، خیلی زود آنها را یافت. در کنار برکه‏­ای آب می­‏نوشیدند. طوفان پشت بوته­‏های طلایی ‏رنگ کمین کرد و کاملاً استتار شد و سپس به آرامی در بوته­‏ها سینه‏­خیز به آنها نزدیک شد تا به فاصله‏­ای رسید که دیگر می­‏توانست بدون هیچ مشکلی صبحانه­‏اش را شکار کند. تمرکز کرد و با یک پرش بلند روی نزدیک‏­ترین گورخر پرید و قبل از این­که گورخر بتواند از چنگ او فرار کند، گلویش را با پنجه­‏هایش درید. گورخر جابه‏جا مرد و طوفان لاشۀ گورخر را پای درخت برد و شروع به خوردن آن کرد. هنوز مقدار زیادی از صبحانه‏­اش را نخورده بود که در فاصلۀ دو متری­‏اش سایه‏­ای روی زمین افتاد. طوفان سرش را بلند کرد. یک یوزپلنگ جلوی رویش ایستاده بود. قیافه‏­اش آشنا نبود. احتمالاً از دشت پشت کوه آمده بود. یوزپلنگ غریبه به گوشت چشم دوخته بود. طوفان در نگاه اول همه چیز را فهمید. او را گرسنگی به این­جا کشانده بود. مگر دشت خودشان غذایی برای خوردن پیدا نمی­‏شد که آمده بود صبحانۀ کس دیگری را تصاحب کند؟ طوفان علاقه­‏ای به فهمیدن جواب این پرسش نداشت. ناگهان یوزپلنگ غریبه از گوشت چشم برداشت و به طوفان خیره شد. بعد جستی زد اما طوفان با یک دستش روی هوا زخمی روی دست چپ یوزپلنگ غریبه ایجاد کرد و او را به سویی پرت کرد. سپس دوباره بلند شد اما قبل از این که بتواند کاری از پیش ببرد، طوفان با جستی جلوی او پرید و دست راست او را گاز گرفت و در هوا چرخاند و به یک طرف پرت کرد. یوزپلنگ غریبه دوباره بلند شد اما این بار طوفان با جستی روی پشت او پرید و پنجه­‏های دو دستش را محکم در پشت او فرو کرد. پوزپلنگ غریبه خود را به زحمت از چنگ طوفان خلاص کرد و پا به فرار گذاشت اما فرارش فایده­‏ای نداشت. طوفان حکم اعدام او را صادر کرده بود و باید او را به هر زحمتی که بود، می­‏کشت. طوفان با سرعت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 211صفحه 14