مجله نوجوان 227 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 227 صفحه 8

داستان دوست ارزش درس احمد عربلو تصویرگر : طاهر شعبانی وارد بیمارستان که می شود ، بوی دارو همه جا می پیچد . دلش می گیرد . بیمارستان فضای غریبی دارد . انگار از در و دیوارش غم می بارد . آرزو می کند که ای کاش در چنین جایی به ملاقات پدر بزرگش نمی آمد . روزهایی را به یاد می آورد که امام در جماران پیش خانواده بود و بوی عطر وجودش تمام فضای حسینة جماران را پر کرده بود . خودش را دلداری می دهد که انشاء الله به زودی حال آقا خوب می شود و باز هم لطف و صفا و مهربانی اش جماران را پر می کند . او روزهایی را به یاد می آورد که با شور و شوق فراوان از قم به تهران می آمد و آقا را در جماران زیارت می کرد و از عطر وجود آقا بهره می گرفت . او طلبه بود و در قم درس می خواند . آرام از پله ها بالا می رود . وارد یکی از اتاق ها می شود . برای ملاقات با آقا ، یک لباس سفید پرستاری به تن می کند . از پزشک های آقا اجازه می گیرد و وارد اتاقی می شود که آقا در آنجا بستری است . چند روزی است که امام را عمل جراحی کرده اند . آقا ساکت و آرام روی تخت دراز کشیده است . چشمانش بسته است . انگار خواب است . دکتر توی اتاق است و وضعیت بیماری آقا را بررسی می کند . به پایین تخت می رود . آرام به دکتر سلام می دهد . بعد با اشارة دست می خواهد از دکتر دربارة وضعیت بیماری آقا سوال کند . می ترسد اگر حرف بزند ، آقا بیدار شود . اما امام ناگهان چشم می گشاید . نوه اش را می بیند . اما نمی تواند تشخیص دهد که او کیست . می گوید : « او کیست که دارد اشاره می کند ؟ ! » دکتر آرام و با احترام می گوید : « ایشان نوة شما آقا « مسیح » است . » آقا سعی می کند او را ببیند . چشم هایش را گرد می کند و به سمت او نگاه می کند . می پرسد : « مسیح اینجاست ؟ » - بله ! آمده­اند برای ملاقات شما . مسیح جلو می رود . سلام می دهد . دست های آقا را در دست می گیرد و می بوسد . آقا می گوید : « سلام علیکم . . . . تو اینجا چه کار می کنی ؟ » مسیح می داند که منظور آقا این است که چرا درس خواندن در قم را رها کرده و به تهران آمده است . به همین خاطر می گوید : « آقا جا! کتاب هایمان را آورده ایم و درس هایمان را همین جا می خوانیم . » امام می پرسد : « چی می خوانی ؟ » - فقه می خوانم ، اصول می خوانم . - پیش کی می خوانی ؟ - اصول را پیش آقای « استادی » می خوانم . - فقه را پیش کی می خوانی ؟ - پیش آقای « پایانی » . - پایانی؟ او را نمی­شناسم. - گمان نمی کنم از شاگردان شما بوده باشد . - بسیارخوب آقا لحظه ای ساکت می­شود . بیماری ، چهرة مهربانش را در هم فرو برده است . نگاهی به نوه­ اش می اندازد و می گوید : « برنامة درسی تان را به خاطر من به هم نزنید . » آقا دوباره ساکت می شود . مسیح ، خودش را آرام کنار می کشد که مبادا آقا به او امر کند که به قم برگردد . از قبل هم هر وقت به دیدن آقا می آمد . ایشان می فرمود که به قم برگردد تا درس هایش قطع نشود . روز بعد باز هم خدمت آقا می رسد . دلش می خواهد دکترها به او اجازه بدهند که از صبح تا شب و از شب تا صبح در کنار آقا باشد . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 15 پیاپی 227 / 3 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 227صفحه 8