چوبدستی خود را حواله ی او کند ، اما سگ پا به فرار گذاشت . مرد لنگان لنگان به بادیه خود رسید وبه کومه ی خود پا نهاد .
شب از درد ، بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود
همسر مرد صحرانشین فوری گیاهی آماده کرد و آن را بر روی زخم گذاشت . بعد پای مرد را با پارچه ای بست . دختر خردسال مرد که از ناله او نگران بود . با ناراحتی و درشتی گفت : آخر پدرجان تو که دندان داشتی ، تو هم پای آن حیوان وحشی را دندان می گرفتی؟
پدر آه آرامی کشید و خنده ی تلخی کرد
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
اشک های درشت از چشم های خسته ی مرد بیچاره سرازیر شد . او که کمی آرام شده بود گفت : "دخترم ، آرام دل بابا ! هر چند من به قدرت و نیرو همچون آن سگ یا برتر از او بودم . اما افسوس داشتم که دهان و دندانم را آلوده کنم !
محالست اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بدرگی
ولیکن نباید ز مردم سگی
-
اگر شمشیر بر سر من بزنند . روا نیست که پای سگی را به دندان گیرم . با فرومایگان و آدم های پست می شود ستیزه جویی کرد ، اما درّنده خویی و سگی ، کار آدمیان نیست !
این حکایت ، باز آفرینی یکی از شعر های بوستان سعدی است .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 239صفحه 29