ای شمایان که بی شمارانید...
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1393

ناشر مجله : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : اسماعیلی، رضا

ای شمایان که بی شمارانید...

ای شمایان که بی شمارانید...


‏ ‏

‏□‏

‏ای شمایان!‏

‏ای شمایان که هزارانید‏

‏در هزاره های تاریخ‏

‏هزاران بار فروافتادید‏

‏و هزاران بار برخاستید‏

‏فرونپاشید‏

‏اینک هزاره ای دیگر است‏

‏ ‏

‏□‏

‏ای شمایان!‏

‏آیینۀ تمام نمای مردی و مردانگی‏

‏تیغ دریغ از نیام حسرت برنکشید‏

‏شمشیر صبوری برگیرید‏

‏و جغد تِلواسه را گردن زنید‏

‏که خورشید عشق را هرگز غروبی نیست‏

‏و جهان بی حجت نمی ماند. ‏


‏ ‏

‏□‏

‏ای شمایان!‏

‏فرونپاشید‏

‏" مَرد " نمُرده است‏

‏" مَرد " شمایانید‏

‏و " او" روحی است در کالبد شمایان‏

‏مردان مرد روزگار‏

‏و شمایان‏

‏هم اویید، که در پهندشت بکر تکاپو پراکنده اید‏

‏و مشام جان هایتان را،‏

‏از گلعطر دست نخوردۀ بیداری آکنده اید.‏

‏ ‏

‏□‏

‏ای شمایان!‏

‏باور کنید " مَرد " نمُرده است‏

‏ریشه های " او" در شماست‏

‏" او"، استوانۀ استواری شماست‏

‏و شمایان، ‏

‏ستارگان دنباله دار آن کهکشان درخشانید‏

‏که هر صبح و شام، ‏

‏بر ظلمتکدۀ غم گرفتۀ خاک‏


نور می افشانید.‏

‏آری،‏

‏شما پاره های مُذاب آن آفتابید‏

‏و قلب نورانی او‏

‏در سینه های زلال و بلورین شما می تپید‏

‏او؛ آینه ای است در مقابل شما‏

‏و شما، آینه ای در مقابل تاریخ‏

‏و تاریخ، حیرت زده ای انگشت به دهان...!‏

‏براستی آن " مرد" که بود؟ !‏

‏" آن سپیدار سبز قامت ـ‏

‏که ریشه های سرخش، همچون خون‏

‏در رگ، رگ فصل، فصل تاریخ،‏

‏جاری است!‏

‏به راستی آن " مرد" که بود؟!‏

‏آن بلند بالای سربه زیر‏

‏آن حجم بی نهایت عصیان‏

‏آن مؤذن شگفت آوا‏

‏آن اقیانوس کرانه ناپیدای عرفان...‏

‏نه...، او یک قهرمان بود‏

‏یک " انسان " بود‏

‏ساکن ولایت " سادگی"‏


‏هر بامداد که از مشرق جماران‏

‏خورشید قامتش طلوع می کرد‏

‏در عالَم خاک، رستاخیزی بپا می شد‏

‏او مهربان و صبور می تابید‏

‏و زیر باران تبسّم اش ‏

‏گلهای محمدی طراوتی دیگر می یافتند‏

‏و هَزاران، هزار آوای شگفت سر می دادند‏

‏از ردای بهشتی اش‏

‏بوی فقر به مشام می رسید‏

‏و از قلب زخمی اش‏

‏بوی زلال دعا‏

‏هنوز هم گرسنگان ‏

‏از نان سادگی او، سدّ جوع می کنند‏

‏و تشنگان عشق‏

‏از کوثر زلال محبت او پیاله می زنند‏

‏و شهروندان فقر‏

‏از قرابت با او، به خود می بالند‏

‏چرا که هیچکس مثل او؛‏

‏دلش را با تهی دستان قسمت نکرده بود‏

‏و بر خان قناعت ‏

‏ با نان خشک و نمک‏


طعام نساخته بود.‏

‏او، مقسم " عشق" و " آزادی" و " عدالت" بود‏

‏و دلش، دریای بیکران عطوفت‏

‏تنها او بود که بر سر غنچه های یتیم دست نوازش می کشید‏

‏و برای سینه سرخان مهاجر، دعا می کرد‏

‏و به یادمان می آورد که: " باید لاله ها را پاس بداریم"‏

‏تنها او بود که به پرستوها " عرفان" می آموخت‏

‏و شقایق های عاشق نیز،‏

‏ تنها در مکتب او‏

‏" عشق" را به شاگردی می نشستند.‏

‏تنها او بود که با دستان سبز سخاوت ‏

‏میان سروهای جنگل ایمان ‏

‏" نان آزادگی" قسمت می کرد‏

‏و بر زخم کبوتران حَرَم ‏

‏مرهم عشق می گذاشت‏

‏تنها او بود که گلاب لبخندش را،‏

‏نذر پروانه ها کرده بود‏

‏و چلچراغ نگاهش را،‏

‏وقف مُصَلّای مرغان سپید بال کربلا‏

‏و از خانۀ دلش حسینیه ای ساخته بود ‏

‏برای " یا کریم" های عاشق...‏


‏او، صداقت سیال آب بود‏

‏و " منظومۀ آفتاب" را می سرود‏

‏او یک " مرد" بود.‏

 ‏

‏□‏

‏ای شمایان!‏

‏ای شمایان که هزارانید‏

‏ـ بی شمارانید ـ‏

‏شما را می گویم‏

‏شما بزرگان کوچک‏

‏شما کوچک های بزرگ‏

‏شما طلایه داران انقلاب‏

‏شما سلسله جنبانان عشق‏

‏اینک؛ گاه آزمون " مردی" شماست‏

‏و فریاد " مرد "، در گلوی شماست‏

‏" ای دریای بیکران انسانها...."‏

‏بپا خیزید و شولای " مردی" بپوشید‏

‏و چونان سیل و توفان و تُندر‏

‏بغُرید... بتوفید... بجوشید‏

‏آری، اینک زمان فریاد شماست‏

‏پس بر تخت " مردی " قهرمانانه بنشینید‏

‏بذر " درد " به جانتان بپاشید‏

‏و همچون آن آفتاب همیشه جاویدان‏

‏" مرد " باشید‏

‏" مرد " باشید.‏


‏ ‏

‏رضا اسماعیلی ‏