مجله خردسال 85 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 85 صفحه 4

ابری­که به­زمین ­آمد سرور کتبی یک روز یک ابر خجالتی از آسمان به زمین آمد. ابر که از دیدن زمین خیلی خوشحال شده بود، خودش را شبیه یک گوسفند کرد و توی علف­ها غلت زد. پیرمردی ابری را دید وگفت: «!...تو چی هستی؟» ابر می­خواست بگویید: «من یک تکه ابر کوچولو هستم که از آسمان به زمین آمده­ام.» اما باز خجالت کشید حرفی بزند. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. پیرمرد گفت: «من می­دانم تو یک گوسفند هستی.» ابر می­خواست بگوید: «نه ...من گوسفند نیستم، من ابر هستم.» اما باز خجالت کشید حرفی بزند. پیرمرد ابر را به یک طویله برد و کنار گوسفندها گذاشت. گوسفندها تا ابر را دیدند، گفتند: «!...تو کی هستی؟ چه­قدر خنده داری!» ابر خواست بگوید: «من ابر هستم و اصلا خنده­دار نیستم.» اما خجالت کشید چیزی بگوید. سرش را پایین انداخت و عرق شرشر از صورتش پایین آمد. شب وقتی گوسفندها خوابیده بودند، ابر از طویله بیرون پرید و پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا به یک پیرزن رسید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 85صفحه 4