مجله خردسال 85 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 85 صفحه 5

پیرزن تا ابر را دید گفت: «!...تو چی هستی؟» ابر می­خواست بگوید: «من یک ابر کوچولو هستم که از آسمان به زمین آمده­ام.» اما خجالت کشید حرفی بزند. .سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. پیرزن گفت: «من می­دانم... تو یک بالش نرم پنبه­ای هستی.» ابر می­خواست بگوید: «نه من بالش پنبه­ای نیستم.» اما باز هم خجالت کشید چیزی بگوید. ساکت ماند و فقط یک لبخند کوچولو زد. پیرزن ابر را برداشت و به خانه­اش برد و زیر سرش گذاشت.اما شب وقتی پیرزن خوابیده بود، ابر آهسته از زیر سر ا او قل خورد و پا به فرار گذاشت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 85صفحه 5