مجله خردسال 85 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 85 صفحه 8

فرشته­ها یک روز وقتی که با مادربزرگ برای خرید رفته بودم. مادربزرگ یک جفت کفش اندازه­ی پای خودش خرید. گفتم: «مادربزرگ! کفش­هایتان خیلی قشنگ است.» مادربزرگ خندید و گفت: «این کفش­ها را برای خودم نخریده­ام.» پرسیدم: «پس برای کی خریده­اید؟» همین موقع به خانه رسیدیم. لیلا خانم آمده بود تا در تمیز کردن خانه به مادربزرگ کمک کند. مادربزرگ، کفش­ها را به لیلا خانم داد. او خیلی خوشحال شد. مادربزرگ به من گفت: «یک روز وقتی امام به همراه دوستانشان برای نماز وارد مسجد می شدند، چشمشان به یک جفت کفش خیلی کهنه افتاد. امام از همراهانش پرسید که آیا صاحب کفش­ها را می­شناسند یا نه. وقتی امام فهمیدند که صاحب کفش­ها چه کسی است. یک جفت کفش تازه خریدند و به او هدیه کردند.» پرسیدم: «خود امام کفش­ها را به او دادند؟» مادربزرگ گفت: «نه. صـاحب کفـش های تازه هیچ وقت متوجه نشد که امام کفش­ها را بـرای او خریده­اند.»گفتم: «ولی لیلا خانم می­داند که شما کفش ها را برایش خریده­اید.» مادربزرگ گفت: «لیلا خانم دوست من است. اما امام به کسانی کمک می کردند که آن­ها را نمی­شناختند.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 85صفحه 8