مجله نوجوان 85 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 85 صفحه 4

به خاطر یک مشت قسط! حامد قاموس مقدم آن روز یک روز کاملاً معمولی بود ، مثل همة روزهای دیگر . به معلم که نگاه می کردم اول یکی بود ولی بعد کم کم دو تا می شد . گاهی هم با خودم فکر می کردم که دیگر بچه های کلاس چه ارادة محکمی دارند که می توانند چشمانشان را باز نگه دارند . موقع جزوه نوشتن هم از خط بالا به خط پایین سر می خوردم . طبق معمول با نوک پا به زیر صندلی حسین که جلوی من می نشست زدم و او مچش را بالا آورد تا بتوانم ساعت را ببینم . خیلی تعجب کردم چون طبق ساعت بیولوژیک من باید یک ساعت می گذشت ولی یک دقیقه بیشتر نگذشته بود . دوباره به صندلی زدم . حسین با دلخوری برگشت و گفت : چیه ؟ گفتم : ساعتت خوابیده ؟ در همین لحظه صدای معلم بلند شد که : اونجا چه خبره ؟ گفتم : آقا اجازه! می شه ما بریم بیرون ؟ معلم گفت : اگه از من می پرسی ، میگم نه! ولی اگه داری از آقای حسین شاهعلی می پرسی ، نمی دونم! بچه ها زدند زیر خنده . البته بد هم نشد؛ درسته که کمی کنف شدم ولی دست کم چرتم کم رنگ شد و پلکام فرصت بالا ماندن پیدا کردند . معلم مهربان مثل اتوبوس دوقلو که توی سر بالایی افتاده باشد ، داشت درس میداد . به بیرون نگاه کردم . هوا خیلی ابری بود ، خورشید هم رفته بود بخوابد . اصلاً همه دنیا در خواب بودند . فقط ما بیچاره ها مجبور بودیم بنشینیم و به درس های معلم مهربان گوش بدهیم . بیرون از پنجره دو پرنده داشتند سعنی می کردند که خودشان را به پرندههای مهاجر برسانند ولی فکر کنم آنها هم خواب مانده بودند . به صندلی حسین ضربهای دیگر زدم و باورتان نمی شود اگر بگویم فقط دو دقیقه از دفعة قبلی که ساعت پرسیده بودم ، گذشته بود . به اتمام کلاس فکر کردم . هنوز یک ساعت مانده بود . بدی داستان به همین جا ختم نمی شد چون تازه زنگ اول بود و شنبه . در همین افکار نا امید کننده بودم که وحید کاغذی روی میز من گذاشت . نگاهش کردم . اشاره کرد که ردش کن! همین کار را کردم . ظاهراً کاغذ ، حامل پیامی بود . به معلم مهربان نگاه کردم . او هم خوابش می آید . فکر می کنم که صبح ، قبل از اینکه از رختخواب بیرون بیاید به خودش فحش داده بود که : اگر قسط نداشتم عمراً از رختخواب جدا نمی شدم! بعد هم برای تقویت روحیة خودش ، شعر « تنبل همیشه خوابه » را خوانده و بر روی قسمت « از رختخواب جداش کن » تأکید خاصی کرده بود . از این فکرها خنده ام گرفت . خواستم دوباره ساعت را بپرسم ولی با خودم گفتم : چه فایده! حتماً باز هم یک دقیقه گذشته است . با تغییر تُن صدای معلم مهربان فهمیدم که به زمان بازدید تکالیف نزدیک می شویم . اول نگران نشدم ولی وقتی خاطرات تعطیلات آخر هفته را مرور کردم متوجه شدم که در هیچ کجای آن اثری از حل تمرینات نیست . خیلی نگران کننده بود چون کمترین خطر این قضیه اخراج از کلاس بود و من هم که عموماً وجهة خوبی داشتم و شخصیتی فرهنگی محسوب می شدم اصلاً دلم نمی خواست دچار این مجازات بشوم . کمی فکر کردم . روی یک تکه کاغذ نوشتم : تمریناتو حل کردی ؟ و کاغذ را دست به دست برای امیر فرستادم . چند ثانیه بعد نامه ای به دستم رسید که امیر داخل آن نوشته بود : مگه تمرین داشتیم ؟ مشابه نامه را برای شهاب ، علی اکبر ، رسول و اکبر هم فرستادم و خوشبختانه یا متأسفانه پاسخ همه یکسان بود . این می توانست وضعیت را بدتر کند چون وقتی در یک کلاس هیچ کس تکلیف انجام نداده باشد ، برای معلمان مهربان یک دهن کجی محسوب می شود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 85صفحه 4