مجله نوجوان 85 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 85 صفحه 5

شنبه ، زنگ اول و مصیبتی این چنین دردناک می توانست تأثیری بر طول یک هفته داشته باشد . در همین افکار بودم که معلم پشت میزش نشست و از مبصر کلاس ، لیست حضور و غیاب را درخواست کرد . طبق معمول ، مبصر لیست را از دفتر تحویل نگرفته بود و به این بهانه از کلاس بیرون رفت . در فکر وضعیت دردناکی بودم که در پیش بود که بوی نه چندان خوبی ابتدا وارد بینی و از آنجا وارد مغزم شد و نه تنها فکرم را به هم نزد که به آن سر و سامانی هم داد . معلم مهربان برای اینکه هوایی عوض کرده باشد ، کفش هایش را درآورده بود و کف پاهایش را به روی زمین گذاشته بود تا خنک شود . تکه ای کاغذ از کنار دفترم کندم و روی آن نوشتم : « امانتی را از پنجره بنداز بیرون . » نامه را دست به دست برای مهدی فرستادم . مهدی دم پنجره می نشست و معمولاً مراقب پشت بام خانة همسایه بود که ببیند چه ترددهایی در آنجا صورت می گیرد . او مطمئن بود که روزی یک اتفاق هیجان انگیز بر روی آن پشت بام خواهد افتاد . وقتی تأییدیة نامه را دریافت کردم و مهدی اعلام آمادگی کرد ، جزوة شهاب را که همیشه تمیز و کامل بود از روی میزش برداشتم و به سرعت خودم را به میز معلم مهربان رساندم . پیشاپیش بگویم که ایستادن در آن مکان بسیار سخت بود زیرا به احتمال بسیار زیاد آب و صابون و نظافت در منزل معلم مهربان به حالت تعطیل در آمده بود و ایشان مدت زیادی از نعمت نظافت پا و جوراب خود محروم مانده بودند . در مورد مطالبی که در جزوة شهاب بود ، از معلم سؤالی کردم و او هم عاشق سؤالات و تدریس خصوصی بود ، با حرارت شروع به توضیح دادن کرد . در همین موقع من با پای خود کفشهای معلم را از زیر میز به سمت میز حسین سر دادم . حسین هم طبق سنت حسنة دست به دست که در کلاس ما بسیار مرسوم بود ، کفش ها را تا دم پنجره رساند و در یک لحظة مناسب ، مهدی کفش ها را از پنجره به حیاط خلوت مدرسه انداخت . دیگر مبصر به کلاس آمده بود و پاسخ معلم مهربان هم به پایان رسیده بود که من در جای خودم قرار گرفتم و خیلی از این عملیات جسورانه شادمان بودم . اوضاع داشت خوب پیش می رفت که معلم مهربان تصمیم به بلند شدن گرفت . داشت در حالی که صحبت می کرد با پایش در زیر میز دنبال کفش هایش می گشت . ما به زور داشتیم در مقابل سیل خنده مان مقاومت می کردیم . معلم مهربان که از با پا گشتن نتیجه ای نگرفته بود ، حرفش را قطع کرد و سرش را به زیر میز برد . وقتی کفش هایش را نیافت ، با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت : کفش های مرا کدوم . . . بلند کرده ؟ یکی از بچه ها که نخواست نامش فاش شود ، زیر زیرکی گفت : آقا حتماً بردن براتون بشورن ، کاش پا و جورابتون هم توش بود! بچه ها که منتظر فرصت بودند منفجر شدند . توی آن شلوغی یکی دیگر گفت : کاش سگ مرده یاب بیاریم پیداش کنه! و خنده به اوج رسید . معلم مهربان که تاب نیاورد ، با پای برهنه به سمت دفتر مدیر حرکت کرد . تا آخر آن هفته دیگر از حسین ساعت نمی پرسیدم چون همة افراد کلاس به صورت دسته جمعی محکوم به ایستادن در حیاط بودیم و توانستیم از اولین برف زمستانی بهرة زیادی ببریم . مبصر هم که جهت ارائة پاره ای توضیحات به دفتر مدیر احضار شده بود ، با حرارت تعریف می کرد که آقای مدیر به شدت معلم مهربان را مورد خطاب قرار داده که : آخر آدم حسابی سر کلاس کفشهاش رو در میاره ؟ من هم فکر می کنم معلم مهربان در آن لحظه به قسطهایش فکر می کرده و به خود لعنت می فرستاده که به خاطر آنها مجبور است جانورانی مثل ما را تحمل کند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 85صفحه 5