مجله نوجوان 85 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 85 صفحه 14

حکایت های بهلول روزی با دوستش در مجلس خلیفه نشسته بود و در گوش هم نجوا می کردند . خلیفه گفت باز با هم چه دروغ می سازید ؟ گفت مدح شما می کنیم . روزی او را به گناهی مؤاخذه کردند و پیش پادشاه بردند ، بعد از اثبات گناه گفت بینی او را سوراخ کنید . گفت ای پادشاه ، والله که بینی من دو سوراخ دارد که به سوراخ سوم احتیاج نیست . پادشاه بخندید و او را ببخشید . روزی به اتفاق جمعی از دهقانان پیش مأمون الرشید رفتند و از عامل ظالم شکایت کردند و دادخواهی نمودند . مأمون گفت در میان عمال من به راستی و عدالت او کسی نیست ، از فرق تا قدم هر عضو او پر است از عدل و انصاف . بهلول گفت : ای خلیفه ، چون حال چنین است ، هر عضوی از اعضای او را به ولایتی فرست تا همة قلمروی تو را عدل فرا گیرد و مردم در رفاه باشند . مأمون بخندید و آن عامل را معزول ساخت . توانگری او را گفت صد دینار زر دارم و می خواهم به تو بدهم ، مصلحت چون می بینی ؟ گفت اگر بدهی تو را بهتر و اگر ندهی ، مرا بهتر . یعنی اگر بدهی منّتی بر من داری و اگر ندهی ، از بار منّت تو خلاص باشم . جاهلی از روی غرض او را گفت چرا از دهان تو بوی بد می آید ؟ گفت از بس که معایب تو را در سینه نگاه داشته ام ، در نفسم سرایت کرده است! از او پرسیدند که سر ، کدام روز تراشیم و ناخن در کدام روز گیریم ؟ گفت در روز درازشنبه ، یعنی هر روز که موی و ناخن دراز شده باشد ، باید چید . روزی فضولی بر او اعتراض کرد که چرا در جواب مسائل تعجیل می کنی ؟ گفت بر دست تو چند انگشت است ؟ گفت : پنج . گفت : در جواب من چرا تعجیل کردی و تأمل بجای نیاوردی ؟ گفت : برای آنکه حاجت به تأمل نبود . گفت من نیز در مسائل اینگونه ام ، و محتاج به تأمل نیستم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 85صفحه 14