مجله نوجوان 162 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 162 صفحه 18

جمعیت یک صدا فریاد می­زند: «مایکل درو باز کن» و با مشت و لگد به صندلیها و دیوارهای آمفی تئاتر می­کوبیدند. صداها اوج گرفت تا جایی که مایکل را کلافه کرد. پای مایکل در شنل قرمزی که بر روی شانه داشت پیچید و با سر به زمین خورد و از خواب بیدار شد. وقتی قدری هوشیاری­اش را به دست آورد تازه متوجه شد که در خانه­اش است؛ آپارتمانی محقر و کوچک در ساختمانی قدیمی در خیابان بیست و چهارم غربی! یک نفر محکم به در می­کوبید و فریاد می­زد: «آقای مایکل! درو باز کنید! براتون خبر مهّمی دارم! از هفته نامه خبر مهّمی دارم! آقای مایکل... *** دفتر هفته نامه همیشه شلوغ بود. مایکل برای نگهبان دستی تکان داد. نگهبان از همان داخل مقر فرماندهی خود صدا زد: بالاخره «دارکمن» پیداش شد یا نه؟! مایکل لبخند سردی به نگهبان تحویل داد و زیر لب با حرص گفت: پیداش می­شه! در مدّتی که آقای جیسون در منزل ویلایی­اش در کنار اقیانوس بستری بود، مایکل ادامة پاورقیهای جنایی او را در هفته نامه می­نوشت. بعد از این « دارکمن» به عنوان یک قاتل زنجیره­ای در داستانهای آقای جیسون به شهرت رسید، آقای جیسون دچار روانپریشی حاد شد. به همین دلیل مایکل که از همان ابتدا داستانهای آقای جیسون را دنبال می­کرد و تصادفاً از وضعیت آقای جیسون با خبر شده بود روزی به دفتر هفته نامه رفت و به سردبیر پیشنهاد داد که ادامة داستان را بنویسد. سردبیر که هفته نامه را در معرض خطر می­دید قبول کرد البته به شرط اینکه داستانها به نام خود جیسون چاپ شود و کسی هم از این ماجرا بویی نبرد. از آن روز به بعد همة اهالی هفته نامه، مایکل را پیکی می­دانستند که داستانهای آقای جیسون را به هفته نامه می­آورد. مایکل چند ضربه به در اتاق آقای سردبیر زد. صدایی شاد از داخل، بفرما زد و مایکل وارد شد. آقای سردبیر با دیدن مایکل از جایش بلند شد و با شادی به سمت او آمد و بعد از اینکه مانند بوکسورها چند ضربة نمایشی به مایکل جی. همیلتون نحیف زد و خندید، گفت: احوال نویسندة جوان ما چه طوره؟ مایکل با بی­تفاوتی پرسید: با من کاری داشتید آقای سردبیر؟ و سردبیر ادامه داد: جان! به من بگو جان! مایکل با همان تن صدا پرسید: آقای جان؟! سردبیر چنان که بخواهد رازی را با مایکل در میان بگذارد دستش را بر گردن مایکل انداخت و آرام بیخ گوشش گفت: جیسون داره میاد! ناگهان چشمان مایکل گرد شد و با تعجب به سردبیر نگاه کرد. سردبیر با شادی فریاد زد: آره! داره میاد و تو دیگه مجبور نیستی بار اون رو به دوش بکشی! انگار دنیا بر سر مایکل خراب شد. آرام روی صندلی وا رفت و دهانش خشک شد. این یعنی بی پولی دوباره. یعنی بی­کاری. یعنی... البته شاید روزنة امیدی باقی بود ولی سردبیر با بی­رحمی انگشت خود را در آن تنها روزنة باقیمانده فرو کرد و گفت: امروز می­تونی با حسابداری تسویه کنی و بری! و تند تند روی کاغذ چیزهایی نوشت. مایکل، بی­رمق و ناامید گفت: یعنی نمی­شه...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 162صفحه 18