
جمعیت یک صدا فریاد میزند: «مایکل درو باز
کن» و با مشت و لگد به صندلیها و دیوارهای آمفی
تئاتر میکوبیدند.
صداها اوج گرفت تا جایی که مایکل را کلافه کرد.
پای مایکل در شنل قرمزی که بر روی شانه داشت
پیچید و با سر به زمین خورد و از خواب بیدار شد.
وقتی قدری هوشیاریاش را به دست آورد تازه متوجه
شد که در خانهاش است؛ آپارتمانی محقر و کوچک در
ساختمانی قدیمی در خیابان بیست و چهارم غربی!
یک نفر محکم به در میکوبید و فریاد میزد: «آقای
مایکل! درو باز کنید! براتون خبر مهّمی دارم! از هفته نامه
خبر مهّمی دارم! آقای مایکل...
***
دفتر هفته نامه همیشه شلوغ بود. مایکل برای نگهبان
دستی تکان داد. نگهبان از همان داخل مقر فرماندهی
خود صدا زد: بالاخره «دارکمن» پیداش شد یا نه؟!
مایکل لبخند سردی به نگهبان تحویل داد و زیر لب با
حرص گفت: پیداش میشه!
در مدّتی که آقای جیسون در منزل ویلاییاش در کنار
اقیانوس بستری بود، مایکل ادامة پاورقیهای جنایی او را
در هفته نامه مینوشت. بعد از این « دارکمن» به عنوان
یک قاتل زنجیرهای در داستانهای آقای جیسون به شهرت رسید، آقای جیسون دچار روانپریشی حاد شد. به همین دلیل مایکل که از همان ابتدا داستانهای آقای
جیسون را دنبال میکرد و تصادفاً از وضعیت آقای جیسون با خبر شده بود روزی به دفتر هفته نامه رفت
و به سردبیر پیشنهاد داد که ادامة داستان را بنویسد.
سردبیر که هفته نامه را در معرض خطر میدید قبول
کرد البته به شرط اینکه داستانها به نام خود جیسون
چاپ شود و کسی هم از این ماجرا بویی نبرد.
از آن روز به بعد همة اهالی هفته نامه، مایکل را پیکی
میدانستند که داستانهای آقای جیسون را به هفته نامه
میآورد.
مایکل چند ضربه به در اتاق آقای سردبیر زد. صدایی
شاد از داخل، بفرما زد و مایکل وارد شد. آقای سردبیر با دیدن مایکل از جایش بلند شد و با شادی به سمت او
آمد و بعد از اینکه مانند بوکسورها چند ضربة نمایشی به مایکل جی. همیلتون نحیف زد و خندید، گفت: احوال
نویسندة جوان ما چه طوره؟
مایکل با بیتفاوتی پرسید: با من کاری داشتید آقای
سردبیر؟
و سردبیر ادامه داد: جان! به من بگو جان!
مایکل با همان تن صدا پرسید: آقای جان؟!
سردبیر چنان که بخواهد رازی را با مایکل در میان
بگذارد دستش را بر گردن مایکل انداخت و آرام بیخ
گوشش گفت: جیسون داره میاد!
ناگهان چشمان مایکل گرد شد و با تعجب به سردبیر
نگاه کرد.
سردبیر با شادی فریاد زد: آره! داره میاد و تو دیگه
مجبور نیستی بار اون رو به دوش بکشی!
انگار دنیا بر سر مایکل خراب شد. آرام روی صندلی
وا رفت و دهانش خشک شد. این یعنی بی پولی دوباره.
یعنی بیکاری. یعنی...
البته شاید روزنة امیدی باقی بود ولی سردبیر با
بیرحمی انگشت خود را در آن تنها روزنة باقیمانده
فرو کرد و گفت: امروز میتونی با حسابداری تسویه
کنی و بری!
و تند تند روی کاغذ چیزهایی نوشت.
مایکل، بیرمق و ناامید گفت: یعنی نمیشه...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 162صفحه 18