
امیرمحمد لاجورد
کاری خوب است
که خوب هم تمام شود
مامان: «سبحان این هزار تومن رو بگیر و برو از محمود آقا
یه ماست بخر. فقط مواظب باش مثل اون دفعه گمش نکنی.»
سبحان از محمودآقا یک سطل ماست گرفت اما مدام
این جیب و آن جیباش را میگشت. گویا اتفاقی که
نباید میافتاد، افتاده بود. خیلی بد شد. حالا جواب
مادرش را چی بدهد؟ با چه رویی به خانه برود و به
مادرش بگوید که دوباره پولاش گم شده است. با
خودش فکر میکرد که اصلا چرا داخل جیبهایش را
میگردد؟ تا آنجا که یادش
میآمد پول را توی دستاش
گرفته بود و اصلا آن را توی
جیباش نگذاشته بود. حتما
که یک جایی توی راه از
دستاش افتاده است. با
خودش فکر میکرد که خدا
کند کسی آن را برندارد.
سبحان: «چیزه،
محمودآقا، این
ماسته همین جا
باشه، من همین
الان برمیگردم.»
محمودآقا: «چی
شده؟ نکنه پول
زبان بسته رو...»
محمودآقا وقتی فهمید چه اتفاقی
افتاده سطل ماست را به سبحان
داد و گفت: «اشکالی نداره، ماست
رو فعلا ببر. هر وقت پولت پیدا
شد بیار و بهم بده.» سبحان هم
ماست را گرفت و هنگام برگشت،
مسیر مغازه محمودآقا تا خانه را
وجب به وجب به دنبال پولاش گشت. تا اینکه...
حداکثر سرعت: 530 کیلومتر در ساعت
وزن: 1910 کیلوگرم (بدون بمب)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 430صفحه 38