مجله خردسال 122 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 122 صفحه 8

فرشتهها من و پدربزرگ قرار بود برای جشن پیروزی انقلاب به خیابان برویم. باران می­بارید و زمین خیس شده بود. به پدربزرگ گفتم: «چتر برنمی­دارید؟» پدربزرگ به آسمان نگاه کرد وگفت: «راه رفتن زیر باران را دوست دارم. تو لباس گرم بپوش و چترت را هم بردار.» من لباس گرم پوشیدم و چترم را هم برداشتم. دست پدربزرگ را گرفتم و با هم به خیابان رفتیم. باران روی صورت پدربزرگ می­ریخت. گفتم: «اگر می­خواهید چتر مرا بگیرید تا خیس نشوید.» پدربزرگ خندید وگفت: «نه جانم! باران را دوست دارم. به یاد سالها پیش افتادم. وقتی که امام در کشور فرانسه زندگی می­کردند. یک روز امام و یارانشان، نماز را در حیاط خواندند. بعد از نماز، باران تندی شروع شد. یکی از دوستان امام چتری را باز کرد و بالای سر امام گرفت. امام خندیدند و گفتند: «چتر را کنار ببرید. می­خواهم زیر باران راه بروم.» امام راه رفتن زیر باران را دوست داشتند و دلشان نمیخواست كسی با نگه داشتن چتر به خاطر ایشان به زحمت بیفتد.» من و پدربزرگ به خیابان چراغانی شده رسیدیم. باران آرام آرام میبارید. كاش امام هم با ما بود و زیر باران قدم میزد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 122صفحه 8