مجله خردسال 122 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 122 صفحه 6

اما گرومبی دست بردار نبود. صدا آن قدر بلند بود که مادربزرگ از جا بلند شد. کفشهای آهنی­اش را پوشید. عصای آهنی­اش را به دست گرفت و گفت: «بوب ... بوب... من رفتم. آدم آهنی این جـا آسـایش ندارد. بچه آهنی خیلی شلوغ می­کند.» مادربزرگ در خانه را باز کرد و رفت. گرومبی تنها شد. کمی با جوجه­اش بازی کرد. بعد دیوار را با دستش خط خطی کرد. بعد لی­لی کرد. بعد با پیچهای شکمش ور رفت. اما از همه­ی این کارها خسته شد. دلش برای مادربزرگ تنگ شد. به طرف تلفن رفت و شماره­ی خانه­ی مادربزرگ را گرفت. مادربزرگ گوشی را برداشت. - بوب ... بوب ... الو - بیب ... بیب ... سلام بی­بی آهنی. -بوب. .. بوب... بلندتر حرف بزنید نمی شنوم. مادربزرگ پیر بود. برای همین نمی­توانست خوب بشنود. - بیب ... بیب ... بی­بی آهنی، من هستم، گرومبی! - بوب ... بوب ... آهان! گرومبی، عزیز دلم، حالت خوب است؟ - بیب ... بیب ... بله! من یک کاری دارم. می­خواستم چیزی بگویم. - بوب ... بوب ... چه چیزی؟ - گرومبی با صدای خیلی خیلی بلندی گفت: - بیب ... بیب ... بی­بی آهنی دوستت دارم. مادربزرگ خندید و گفت: - بوب ... بوب ... ای شیطان! من هم دوستت دارم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 122صفحه 6