
فرشتهها
من و پدربزرگ قرار بود برای جشن پیروزی انقلاب به خیابان برویم.
باران میبارید و زمین خیس شده بود.
به پدربزرگ گفتم: «چتر برنمیدارید؟»
پدربزرگ به آسمان نگاه کرد وگفت: «راه رفتن زیر باران را دوست دارم.
تو لباس گرم بپوش و چترت را هم بردار.» من لباس گرم پوشیدم و چترم را هم برداشتم. دست پدربزرگ را گرفتم و با هم به خیابان رفتیم. باران روی صورت پدربزرگ میریخت. گفتم: «اگر میخواهید چتر مرا بگیرید تا خیس نشوید.»
پدربزرگ خندید وگفت: «نه جانم! باران را دوست دارم.
به یاد سالها پیش افتادم.
وقتی که امام در کشور فرانسه زندگی میکردند.
یک روز امام و یارانشان، نماز را در حیاط خواندند.
بعد از نماز، باران تندی شروع شد.
یکی از دوستان امام چتری را باز کرد و بالای سر امام گرفت.
امام خندیدند و گفتند: «چتر را کنار ببرید. میخواهم زیر باران راه بروم.»
امام راه رفتن زیر باران را دوست داشتند و دلشان نمیخواست کسی با نگه داشتن چتر به خاطر ایشان به زحمت بیفتد.»
من و پدربزرگ به خیابان چراغانی شده رسیدیم. باران آرام آرام میبارید.
کاش امام هم با ما بود و زیر باران قدم میزد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 122صفحه 8