
خرگوش طناب را برداشت و راه افتاد و رفت.
هنوز خیلی از درخت دور نشده بود که خارپشت را دید.
او یک کیسهی بزرگ پر از سیب را پشتش گذاشته بود.
سر کیسه باز بود و سیبها از آن بیرون میریخت.
خرگوش جلو رفت و گفت: «خار پشت جان! بیا با این طناب سر کیسه را ببند تا سیبها بیرون نیفتد.» خارپشت خیلی خوشحال شد.
خرگوش و خارپشت با کمک هم کیسه را بستند و به خانهی خارپشت رفتند.
خارپشت به خرگوش گفت: «تو دوست خوبی هستی. بیا تا با هم سیب بخوریم.»
خرگوش گفت: «نه! من کار مهمی دارم. باید بروم و خورشید را بگیرم و به دریا
ببرم!»
خارپشت به آسمان نگاه کرد و گفت: «خورشید ر فته. به آسمان نگاه کن!»
خورشید رفته بود و هوا آن قدرها گرم نبود.
خرگوش گفت: «خورشید از طناب من ترسید و رفت!»
خارپشت خندید و گفت: «شاید!»
بعد هر دو نشستند و سیب خوردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 125صفحه 6