مجله خردسال 125 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 125 صفحه 8

فرشتهها می­خواستم برای خدا نامه بنویسم، اما سواد نداشتم. می­خواستم توی نامه، یک راز را به خدا بگویم. نوشتن بلد نبودم. دایی عباس توی اتاق آمد و گفت: «چه کار می­کنی؟» گفتم: «می­خواهم یک راز را برای خدا بنویسم، اما سواد ندارم.» دایی عباس کاغذ سفید مرا گرفت. آن را تا کرد و توی پاکت گذاشت و گفت: «نامه نوشتن برای خدا، اصلا سواد نمی­خواهد. تو نامه­ات را نوشتی و خدا هم آن را خواند.» پرسیدم: «چه طوری؟ کاغذ من که هنوز سفید است.» دایی عباس گفت: «وقتی به چیزی که می­خواهی به خدا بگویی، فکر کنی و از ته دل او را صدا کنی خدا حرفهای تو را گوش می­کند. او تو را می­بیند و صدای قلب تو را می­شنود.» گفتم: «پس می­خواهم برایش یک نقاشی بکشم.» دایی کاغذ را از پاکت در آورد و گفت: «بفرما!» من­یک فرشته کشیدم و یک قلب بزرگ. دایی گفت: «خب، این یعنی چی؟» گفتم: «این را برای خدا کشیدم. او خودش می داند یعنی چی!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 125صفحه 8