
علی با خوش حالی از جا پرید.
خندید و گفت: «همان کلاه! حالا کجاست؟»
زنبور، وز و وز و وز. نشست روی یک گل قرمز.
با غصه گفت: «خیس و گلی لای بوتهها افتاده بود میان گلها.»
علی دوباره گریه را سر داد. های وهای وهای. صدایش رسید به گوش باد.
باد بازیگوش آمد و گفت: «دویدم و و دویدم. پیش علی رسیدم. همه چیز را شنیدم. این که گریه ندارد.
زودباش برو، کلاه خیس را بردار و بیا. دوباره آن
را بشور و آویزان کن. خودم برایت ها میکنم.
هو میکنم. کلاهت را این ور و آن ور میکنم. دوباره
خشک و قشنگ میشود. همان کلاه رنگ به رنگ میشود.»
علی اشکهایش را پاک کرد و دوید.
کلاغ سیاه، قارو قارو قار روی شاخه خندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 128صفحه 6