
فرشتهها
امروز از صبح، مادرم مشغول درست کردن شله زرد بود.
مادربزرگ و دایی عباس هم به خانهی ما آمده بودند و به مادر
کمک میکردند. مادر میگفت که روز رحلت پیامبر (ص) است. برای همین او نذر کرده شله زرد درست کند.
من و دایی عباس توی حیاط بودیم که دایی گفت: «فکر کنم امروز، باران ببارد.» مادربزرگ صدای او را شنید و گفت: «باران امروز، اشک فرشتههاست.
اگر باران ببارد رحمت است و نعمت.»
پرسیدم: «فرشتهها برای پیغمبر (ص) گریه میکنند؟» مادربزرگ گفت: «نه! فرشتهها به حال ما گریه میکنند.»
پرسیدم: «چرا؟» دایی گفت: «چون پیغمبر ما پیش آنهاست ولی ما تنها ماندهایم.»
وقتی حرفهای دایی تمام شد، باران قطره قطره بارید.
مادربزرگ گفت: «باران امروز بوی گلاب میدهد. بوی خوش محمدی.» زیر باران ایستادم تا اشک فرشتهها، صورتم را خیس کند.
مثل دایی که صورتش را رو به آسمان گرفته بود. همه جا بوی گل میداد.
بوی گل محمدی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 128صفحه 8