
قصههای غار
قصه سوم
توپ بازی
یک روز سرد بود، امـا زمستـان نبود. بهـار تـازه از راه رسیده بود ولی انگار سرمای زمستان خیال رفتن نداشت. پسرک همراه بقیهی دوستانش، بیرون غـار مشغول بازی بود. آنهـا فقط یک بازی بلد بودند. بـازی شکار. روی یک سنگ بزرگ، شکلحیوانات مختلف را نقاشی میکردند و بعد نیزههای چوبیشان را به طرف نقاشیها پرت میکردند. هرکس میتوانست یک شکل را درست نشانهگیری کند، برنده میشد.
آنها ساعتها بازی کردند. ببر شکار کردند. گـاو وحشی شکار میکردند. آن قدر که از این بــازی خسته شدند. نـاگهان یک چیز سـرد و سفت، محکم به دمـاغ پسـرک خورد. بـا تعجب به دور و بر نگـاه کرد بعد از چند لحظه، گلولههـای کوچک یخی، از آسمان سرازیر شد. بچهها هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 27صفحه 4