مجله خردسال 54 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 54 صفحه 8

فرشته­ها یک­روز وقتی من و دایی­عباس توی حیاط بودیم، در زدند.دایی در را باز کرد. مادرم هم وقتی صدای زنگ را شنید، توی حیاط آمد تاببیند چه کسی در زده است. کمی گذشت و من دیدم دایی­عباس یک خروس پر حنایی تاج قرمزی را بغل گرفته و با خودش می­آورد. مادرم با تعجب پرسید: «این از کجا آمد؟!» دایی عباس خندید و گفت: «می­خواهم آن را بخرم.» مادرم اخمهـایش را درهم کرد و گفت: «نه. نه. گربه و مـاهی­های توی حوض کم بودند، حالا یک خروس هم به آنها اضافه کنیم؟» من خروس را از دایی گرفتم. خروس سنگین بود. تاج قرمزش آن­قدر بزرگ بود که یک وری افتاده بود روی صورتش. گفتم: «مادر جان! خواهش می­کنم اجازه بدهید آن را نگه داریم.» دایـی­عبـاس گفت: «صـاحب خروس به پول آن احتیـاج دارد. بـرای همیـن هم تصمیم گرفته خروس رابفروشد.» مادرم داشت به من و خروس نگاه می­کرد که گفتم: «مادر! یادتـان می­آید که برایم تعریف کردید امام خمینی چه­قدر به کسانی که فقیر بودند کمک می­کردند. یادتان می­آید گفتید هیچ وقت هیچ فقیری از درخانه امام دست خالی برنمی­گشت؟»مادرم دستی به سر من­کشید و باانگشت تاج­خروس را بلند کرد و گفت: «باشد! قبول اما باید قول بدهی خودت ازآن مراقبت کنی!» من و دایی عباس و خروس خیلی خوشحال شدیم. دایی عباس پول خروس را به مرد داد. این طوری او هم خوشحال شد. مثل ما!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 54صفحه 8