فرشتهها
آن روز سرما خورده بودم و نمیتوانستم برای بازی با بچهها بروم.
پدربزرگ یک استکان چای برایم آورد و گفت: «میخواهم برایت یک قصهی قشنگ بخوانم.»
من توی رختخواب دراز کشیده بودم و به قصهی پدربزرگ گوش میکردم. اما میدانستم که بچهها چند تا گل زدهاند، چون صدایشان میآمد.
پدربزرگ به وسط داستان رسیده بود که گفتم: «دیدی! بالاخره باختیم!» پدربزرگ کتاب را بست و گفت:
«یاد ماجرایی افتادم. یک روز، امام در مسجد، مشغول درس دادن بودند. همان موقع چند تا تانک از جلوی در مسجد گذشت. امام پرسیدند: مگر امروز خبری شده که اینهمه تانک در خیابان است.
یکی از شاگردها گفت: آقا، پانزده تا تانک از جلوی مسجد رد شد!
امام اخم کردند و گفتند: «تو به درس گوش میدادی یا تانکها را میشمردی؟!»
گفتم: «مثل من که به قصه گوش نمیدادم و گلهای بازی بچهها را میشمردم!» پدربزرگ خندید و چای مرا شیرین کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 111صفحه 8