فرشتهها
آن روز خانهی پدربزرگ مهمان بودیم. من یک سیب بزرگ و قـرمـز بـرداشتـم و آن را گـاز زدم. سیـب خیــلی بـزرگ بود. آن را توی بشقاب گذاشتم و گفتم: «نمیخورم.» مادرم خیلی ناراحت شد و گفت: «پس چرا سیب را برداشتی؟»
گفتم: «بـزرگ است. من نمـیتوانم آن را بخـورم.» پدربزرگ سیب را با چاقو نصف کرد وگفت: «اگر سیب خیلی بزرگ است، میتوانی نصف آن را بخوری ولی نباید آن را گاز بزنی و کنار بگذاری. اینکار تو اسراف است.» من چیزی نگفتم. سرم را پایین انداخته بـودم و به سیب نصفه نگاه میکردم. پدربزرگ گفت: «یک بار خانمی که برای امام کار میکرد، یک سیب برای امام برد.امام گفتند: نصفه سیب برای من کافـی است، آن را نصف کن و نصفدیگر را خودت بخور. میدانی چرا امام این کار را کردند؟» گفتـم: «حتمـا آن سیـب هـم بـزرگ بود.» پـدربـزرگ گفت: «سیب بزرگ بود و امام میخواستند با تقسیم کردن سیب، هم از آنخانم تشکرکنند و هم نگذارندسیبنیمخورده دورریخته شود.» پدربزرگ نصف دیگر سیب را خورد. من هم نصفهای را که گاز زده بودم خوردم. این طوری سیب نیم خورده دور ریخته نشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 114صفحه 8