مجله خردسال 114 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی

موضوع : خردسال

مجله خردسال 114 صفحه 8

فرشتهها آن روز خانه­ی پدربزرگ مهمان بودیم. من یک سیب بزرگ و قـرمـز بـرداشتـم و آن را گـاز زدم. سیـب خیــلی بـزرگ بود. آن را توی بشقاب گذاشتم و گفتم: «نمی­خورم.» مادرم خیلی ناراحت شد و گفت: «پس چرا سیب را برداشتی؟» گفتم: «بـزرگ است. من نمـی­توانم آن را بخـورم.» پدربزرگ سیب را با چاقو نصف کرد وگفت: «اگر سیب خیلی بزرگ است، می­توانی نصف آن را بخوری ولی نباید آن را گاز بزنی و کنار بگذاری. این­کار تو اسراف است.» من چیزی نگفتم. سرم را پایین انداخته بـودم و به سیب نصفه نگاه می­کردم. پدربزرگ گفت: «یک بار خانمی که برای امام کار می­کرد، یک سیب برای امام برد.امام گفتند: نصفه سیب برای من کافـی است، آن را نصف کن و نصف­دیگر را خودت بخور. می­دانی چرا امام این کار را کردند؟» گفتـم: «حتمـا آن سیـب هـم بـزرگ بود.» پـدربـزرگ گفت: «سیب بزرگ بود و امام می­خواستند با تقسیم کردن سیب، هم از آن­خانم تشکرکنند و هم نگذارندسیب­نیم­خورده دورریخته شود.» پدربزرگ نصف دیگر سیب را خورد. من هم نصفه­ای را که گاز زده بودم خوردم. این طوری سیب نیم خورده دور ریخته نشد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 114صفحه 8