یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
بالای یک کوه لانهی عقاب بود. توی لانه یک جوجه عقاب همراه مادرش زندگی میکرد.
جوجهعقاب خیلی غمگین بود. او نمیتوانست پرواز کند، چون یک بالش کوتاهتر از بال دیگرش بود. هر روز توی لانه مینشست و به آسمان نگاه میکرد. یک روز باد شدیدی وزید.
عقاب مادر در لانه نبود. باد جوجه عقاب را بلند کرد و انداخت روی زمین، درست جایی که
خرگوشو لاکپشت با هم بازی میکردند. خرگوش همینکه جوجه عقاب را دید از ترس پشت یک سنگ پنهان شد. لاک پشت هم سرو دست و پایش را جمع کرد توی لاک. جوجه عقاب هیچ وقت زمین سبز را ندیده بود.تنش درد میکرد. آرام از جا بلند شد و به دور و بر نگاه کرد. لاکپشت سرش را بیرون
آورد و گفت: «سلام!» جوجهعقاب با تعجب به لاکپشت نگاه کرد. خرگوشاز پشت سنگ سرک
کشید و گفت: «تو که خیال نداری ما را بخوری.»جوجه عقاب گفت: «نه! من فقط نمیدانم چه طوری
باید به لانه برگردم.» لاکپشت گفت: «خوب پروازکن. مثل همهی عقابها.» جوجه عقاب سرش راپایین انداخت و گفت: «نمیتوانم.من مثل همهی عقابها نیستم. نگاه کن !یک بال من کوتاهتر از بال دیگرم است.»
خرگوش از پشت سنگ بیرون آمد وگفت: «خوب این که عیبی ندارد. نگاه کن! من اصلا بال ندارم. ولی
میتوانم خیلی تند بدوم. برایهمینهم خوشحالم!» جوجه عقاب کمی فکر کرد و گفت: «اما من خوشحال
نیستم.» خرگوش گفت: «بیا بازی کنیم. من میدانم عقابها چشمان قوی دارند. من و
لاک پشت پنهان میشویم. تو ما را پیدا کن.
جوجه عقاب قبول کرد و این طوری بازی شروع شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 114صفحه 5