مجله خردسال 114 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی

موضوع : خردسال

مجله خردسال 114 صفحه 5

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. بالای یک کوه لانه­ی عقاب بود. توی لانه یک جوجه عقاب همراه مادرش زندگی می­کرد. جوجه­عقاب خیلی غمگین بود. او نمی­توانست پرواز کند، چون یک بالش کوتاه­تر از بال دیگرش بود. هر روز توی لانه می­نشست و به آسمان نگاه می­کرد. یک روز باد شدیدی وزید. عقاب مادر در لانه نبود. باد جوجه عقاب را بلند کرد و انداخت روی زمین، درست جایی که خرگوش­و لاک­پشت با هم بازی می­کردند. خرگوش همین­که جوجه عقاب را دید از ترس پشت یک سنگ پنهان شد. لاک پشت هم سرو دست و پایش را جمع کرد توی لاک. جوجه عقاب هیچ وقت زمین سبز را ندیده بود.تنش درد می­کرد. آرام از جا بلند شد و به دور و بر نگاه کرد. لاک­پشت سرش را بیرون آورد و گفت: «سلام!» جوجه­عقاب با تعجب به لاک­پشت نگاه کرد. خرگوش­از پشت سنگ سرک کشید و گفت: «تو که خیال نداری ما را بخوری.»جوجه عقاب گفت: «نه! من فقط نمی­دانم چه طوری باید به لانه برگردم.» لاک­پشت گفت: «خوب پروازکن. مثل همه­ی عقابها.» جوجه عقاب سرش راپایین انداخت و گفت: «نمی­توانم.من مثل همه­ی عقابها نیستم. نگاه کن !یک بال من کوتاهتر از بال دیگرم است.» خرگوش از پشت سنگ بیرون آمد وگفت: «خوب این که عیبی ندارد. نگاه کن! من اصلا بال ندارم. ولی می­توانم خیلی تند بدوم. برای­همین­هم خوش­حالم!» جوجه عقاب کمی فکر کرد و گفت: «اما من خوش­حال نیستم.» خرگوش گفت: «بیا بازی کنیم. من می­دانم عقابها چشمان قوی دارند. من و لاک پشت پنهان می­شویم. تو ما را پیدا کن. جوجه عقاب قبول کرد و این طوری بازی شروع شد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 114صفحه 5