مجله خردسال 124 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 124 صفحه 4

بام، بوم ... همه توی انباری خوابیده بودند که این صدا را شنیدند. اول از همه، کلاه منگوله­دار از خواب­پرید. چتر گل گلی را دید که به در می­کوبید. فورا گفت: «سلام، سلام. چرا می­کوبی بام بام بام. ما را ترساندی. از خواب پراندی.» خانم چتر گفت: «شما خیلی تنبلید. چه قدر می­خوابید؟ خبر ندارید برف آمده! همه جا را سفید کرده.» چکمههای ساق­بلند فورا جلو دویدند. با خوش­حالی پرسیدند: «چی گفتی؟برف آمده! چه وقت کجا؟ بیایید برویم تماشا!» دستکش و جوراب پشمی به جیبهای بارانی آویزان بودند. آنها همیشه دو دوست مهربان بودند. تا این خبر را شنیدند، کنار بقیه دویدند. دستکش فریاد زد: «چه خوب! باز هم می­توانیم آدم برفی درست کنیم.» کلاه منگوله­دار جیغ جیغی کرد و دنبال حرف او را گرفت: «من هم روی سرش می­روم، خودم کلاهش می­شوم.» چتر که از این همه سرو صدا گیج شده بود، چند ضربه­ی محکم به در زد. همه را ساکت کرد. بارانی تا حالا چیزی نگفته بود، چون حرف کسی را قبول نداشت. او خواهر چتر بود. با همه­ی خوبیهایش خیلی دیر باور بود.آستینهایش را توی جیبهای بزرگش فرو برد و گفت: «خانم چتر باشی، از کجا معلوم، راست گفته باشی؟» چتر گل گلی، با دلخوری جلوتر رفت و گفت: «کاری ندارد، همین حالا معلوم می­شود.» بعد نوک تیزش را پشت یقه­ی بارانی گذاشت. خانم چتر خیلی قوی بود. خیلی زور داشت. بارانی فریاد زد: «وای، وای ولم کن. بلندم نکن. الان می­افتم. من که چیزی نگفتم.» چتر، انگار نه انگار. اورا برد بالای دیوار.کنار پنجره­ی کوچک انبار. بعد محکم به شیشه چسباند و گفت: «خوب نگاه کن خواهر جان! این هم برف فراوان.» بارانی همین طور که از ترس می­لرزید، از پنجره بیرون را تماشا کرد. ناگهان با خوش­حالی فریاد زد: «برف سفید از دل آسمان رسید، نشسته روی باغچهها، چه قدر قشنگ شد همه جا.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 124صفحه 4