مجله خردسال 124 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 124 صفحه 8

فرشتهها برای ناهار، مهمان مادربزرگ بودیم. او غذای خوش مزه­ای درست کرده بود. وقتی غذا تمام شد، پدربزرگ با حوصله و دقت خرده نانها را جمع کرد و به حیاط برد. پرسیدم: «پدربزرگ! خرده نانها را کجا می­برید؟» پدر بزرگ گفت:«برای پرندهها می­برم. هوا سرد است و توی این برف،آنها غذایی برای خوردن پیدا نمی­کنند.» گفتم: «من هم بیایم؟» پدربزرگ خندید وگفت: «لباس گرم بپوش و بیا.» وقتی خرده نانها را برای پرندهها ریختیم، پدربزرگ گفت: «آن روزها توی خانه­ی امام چند تا گربه­ی کوچولو بودند که هر روز ظهر پشت در خانه منتظر می­ماندند تا امام برایشان غذا بیاورند. آنها می­دانستند که امام تا غذای آنها را ندهند، خودشان چیزی نمی­خورند.» گفتم: «کاش ما هم گربه داشتیم!» پدربزرگ دستی به سرم کشید و گفت: «فرقی نمی­کند که به پرندهها غذا بدهی یا به گربهها. مهم این است که حیوانات را دوست داشته باشی. امام همیشه می­گفتندآنها هم مثل ما زنده هستند و نفس می­کشند. اگر ما به آنها غذا ندهیم، پس چه کسی به آنها غذا خواهد داد.» پدربزرگ دست مرا گرفت وگفت: «بیا برویم توی خانه. این طوری پرندهها با خیال راحت غذایشان را می­خورند.» من می­دانم که فرشتهها به امام می­گویند که من امروز به پرندهها غذا دادم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 124صفحه 8