مجله خردسال 129 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 129 صفحه 4

عمو نوروز و بهار و بچهها محمد رضا شمس عمو نوروز خیلی ناراحت بود. بهار سرما خورده بود. سرمای خیلی سختی هم خورده بود. آن­قدر حالش بد بود که نمی­توانست از جایش تکان بخورد. عمو نوروز، گل گاو زبان دم کرد و بهش داد. پرستوها در کنارش، غمگین نشسته بودند و بهار را نگاه می­کردند. عمو نوروز با خودش گفت: «طفلکی بچهها! آنها منتظر آمدن بهار هستند. حالا نگران می­شوند. آنها بهار را خیلی دوست دارند.» عمو نوروز نمی­دانست چه کار کند. اگر می­شد، یک جوری به بچهها خبر می­داد که بهار مریض است، خیلی خوب می­شد. یک دفعه فکری به خاطرش رسید. با عجله دست به کار شد. چند تا برگ برداشت و روی آنها نوشت: بهار مریض است. سرما خورده. سرمای خیلی سختی هم­خورده. برگها را به پرستوها داد و به آنها گفت: «بروید و این برگها را به بچهها بدهید. به آنها بگویید نگران نشوند. وقتی حال بهار خوب شد، حتما حتما می­آید.» پرستوها پرواز کردند و رفتند. عمو نوروز با بهار تنها ماند. به کنار چشمه رفت. دستمالش را خیس کرد و روی سربهار گذاشت. مدتی گذشت. یک دفعه صدایی به گوش عمو نوروز رسید. نگاه کرد. یک عا لمه بچه به آن­جا می­آمدند. پرستوها هم دنبالشان بودند. عمو نوروز خیلی خوش­حال شد. به بهار گفت: «بلند شو! نگاه کن! بچهها دارند به این­جا می­آیند. آنها تو را دوست دارند. آنها هیچ وقت تو را فراموش نمی­کنند.» بهار بلند شد و نشست و به بچهها نگاه کرد. بچهها، نزدیک و نزدیک­تر می­شدند. هر کدام چیزی در دست داشتند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 129صفحه 4