مجله خردسال 177 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 177 صفحه 8

فرشته ها من و پدر بزرگ، یک راز داشتیم. من نمی دانستم راز یعنی چه؟ اما آن روز، پدر بزرگ و من با کمک هم عیدی هایی را که پدر بزرگ گرفته بود در کاغذهای رنگی پیچیدیم. پدر بزرگ برای همه عیدی گرفته بود. او برای حسین هم یک شلوار کوچک خریده بود. پدر بزرگ گفت:« این یک راز است تا روز عید نباید کسی بفهمد که عیدی اش چه چیزی است.» من هرچه نگاه کردم عیدی خودم را ندیدم. گفتم:« شما برای همه عیدی خریده اید؟» پدر بزرگ گفت:« برای همه خریده ام، پرسیدم برای من هم خریده اید؟» پدر بزرگ گفت:« خریده ام ولی این یک راز است.» گفتم:« راز یعنی عیدی؟» پدر بزرگ خندید و گفت:« راز یعنی چیزی که می دانیم ولی به هیچ کس نمی گوییم. خدا همه چیز را می داند. او بزرگترین راز دار است. برای همین هم دلش می خواهد ما مثل او راز دار باشیم. من و پدر بزرگ و خدا می دانستیم پدر بزرگ برای حسین چه چیزی عیدی گرفته است، ولی فقط خدا و پدر بزرگ می دانستند عیدی من چیست!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 177صفحه 8