یک دامن قصه
مهری ماهوتی
مادربزرگ در ساحل یک دریای زیبا زندگی میکرد. او هر روز به کنار دریا میرفت و با ماهیها و صدفها و سنگها حرف میزد.
آن روز، دریا ساکت بود.
سنگ کوچولوی صورتی، همینطور که توی آب افتاد و آفتاب برق میزد پرسید: «چی شده مادربزرگ! چیزی گم کردی؟»
صدف غلطی زد و پرسید: «دنبال چیزی میگردی؟»
حتی ماهی پیره، همان که داشت خمیازه میکشید پرسید: «میخوای کمکت کنم؟»
موجی از دور آمد.
توی هوا پرید و روی دامن او نشست و پرسید: «از چی ناراحتی؟»
مادربزرگ گفت: «امان از دست شما! نمیگذارید آدم یک دقیقه حواسش را جمع کند. راستش دنبال یک قصهی قشنگ
میگردم. یک قصهی دریایی که نوههایم نشنیده باشند.»
سنگهای کوچولو داد زدند: «قصهی ما خیلی قشنگ است. میخواهی برایت تعریف کنیم؟»
صدف گفت: «میخواهی قصهی مرواریدی را که توی دلم هست برایت بگویم؟
مادربزرگ به ماهی پیره که باز سرش را از آب بیرون آورده بود گفت: «تو قصهای نداری؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 194صفحه 4